شب دردناک
(شب دردناک )
پارت ۴۵
جونکوک باز هم دست به سینه نشسته بود و سری تکون داد وقتی وکیل از اتاق خارج شد ات رو از رو مبل بلند شد و سمته در میرفت با صدا جونکوک ایستاد
جونکوک: عروسک همون جا بمون
ات وقتی به جونکوک پشت اش بود ایستاده نفس عميقي کشید از حرص چرخید سمته جونکوک
اون از رو مبل بلند شد و مشغول بالا کردن آستین اش بود سمته ات رفت ..
جلوش ایستاد
جونکوک : ببینم تو به آب فوبیای داری ؟
دختره دست به سینه ایستاد و نگاهش را به سمته چپ دوخت و گفت ... ات : ربطی به تو داره ؟ یا نه..
جونکوک با عصبایت سمتش رفت و محکم موهایه دختره را گرفت و به سمته پایین کشید دختره از شدت درد آخی گفت
ات : درد میکنه ولم کن
جونکوک بدونه هیچ حرفی عصبی دختره رو هول داد رو میز و خودشم خم شد محکم چونش رو گرفت و گفت ..
جونکوک: وقتی ازت سوال میپرسم درست جواب بده
ات : دردم اومد روانی
جونکوک از رو دختره بلند شد و هولش داد سمته زمین که دختره افتاد رو زمین موهایش رو صورت اش بود با نفس تنگی گفت ... ات : ت...تو هیچی نیستی
جونکوک پوخندی زد و سمته ات رفت جلوش نشست و موهایش را بازم در دست اش گرفت و صورتش را نزدیک صورتش کرد و با چسباندن ل*ب ها اش رو ل*ب ها ات سکوت تو اتاق شد ب*وسیدن وحشیانه ای رو لباش میگذاشت دختره دست هایش را گذاشت رو س*ینه های پسره و کمی هولش داد اما جونکوک دست بردار نبود پایین ل*ب دختره را گ*از گرفت و راهش کرد دختره دوباره افتاد رو زمین با گریه های که میکرد گفت ...
ات : .. چی از... جونم میخواهی ...
جونکوک: ترو .... تا وقتی ز*یرم ناله تو نشنوم و التماس های که برایه درد ز*یرم نکشی دست بردار نیستم
دختره اشک هایش جاری شدن رو گونه هایش و با بغض تو گلوش گفت
ات : ... به داداشم میگم
جونکوک پوزخندی زد و دستی تو موهایش کشید و گفت
جونکوک: بگو .. جرعتش رو داری بگی یا اگه بگی عکست رو پخش میکنم
دختره باز هم اشک هایش جاری شدن نفهمید که چیکار کنه
گره پیراهن اش را باز کرد و تا بالا س*ینه هایش معلوم شد
جونکوک دستاش را برد وسط شانه هایش و دختره رو نزدیک به صورتش کرد با گ*از گرفت همان جا ای که گرش را باز کرد دختره دستش را گذاشت رو شانه جونکوک
ات : ولم کن ... درد میکنه ..
باز هم گریه هایش شروع شدن خلاص شدن از جونکوک را در خوابش باید میدید باز هم با التماس گفت ...
ات : لطفا ... ولم کن
درد بدی همان جا رو گرفته بود بلخره ازش جدا شد و باز هم هولش داد رو زمین
جونکوک: تا تو باشی و درست حرف نزنی
جونکوک بلند شد و سمته در رفت ...
دختره خیلی خسته شده بود دیگر تحمل هیچ دردی را نداشت این رفتار ها و این درد ها این تحقیر ها برایش سخت بود به اندازه یک درون خون از رو زمین بلند شد و سمت در رفت ..
پارت ۴۵
جونکوک باز هم دست به سینه نشسته بود و سری تکون داد وقتی وکیل از اتاق خارج شد ات رو از رو مبل بلند شد و سمته در میرفت با صدا جونکوک ایستاد
جونکوک: عروسک همون جا بمون
ات وقتی به جونکوک پشت اش بود ایستاده نفس عميقي کشید از حرص چرخید سمته جونکوک
اون از رو مبل بلند شد و مشغول بالا کردن آستین اش بود سمته ات رفت ..
جلوش ایستاد
جونکوک : ببینم تو به آب فوبیای داری ؟
دختره دست به سینه ایستاد و نگاهش را به سمته چپ دوخت و گفت ... ات : ربطی به تو داره ؟ یا نه..
جونکوک با عصبایت سمتش رفت و محکم موهایه دختره را گرفت و به سمته پایین کشید دختره از شدت درد آخی گفت
ات : درد میکنه ولم کن
جونکوک بدونه هیچ حرفی عصبی دختره رو هول داد رو میز و خودشم خم شد محکم چونش رو گرفت و گفت ..
جونکوک: وقتی ازت سوال میپرسم درست جواب بده
ات : دردم اومد روانی
جونکوک از رو دختره بلند شد و هولش داد سمته زمین که دختره افتاد رو زمین موهایش رو صورت اش بود با نفس تنگی گفت ... ات : ت...تو هیچی نیستی
جونکوک پوخندی زد و سمته ات رفت جلوش نشست و موهایش را بازم در دست اش گرفت و صورتش را نزدیک صورتش کرد و با چسباندن ل*ب ها اش رو ل*ب ها ات سکوت تو اتاق شد ب*وسیدن وحشیانه ای رو لباش میگذاشت دختره دست هایش را گذاشت رو س*ینه های پسره و کمی هولش داد اما جونکوک دست بردار نبود پایین ل*ب دختره را گ*از گرفت و راهش کرد دختره دوباره افتاد رو زمین با گریه های که میکرد گفت ...
ات : .. چی از... جونم میخواهی ...
جونکوک: ترو .... تا وقتی ز*یرم ناله تو نشنوم و التماس های که برایه درد ز*یرم نکشی دست بردار نیستم
دختره اشک هایش جاری شدن رو گونه هایش و با بغض تو گلوش گفت
ات : ... به داداشم میگم
جونکوک پوزخندی زد و دستی تو موهایش کشید و گفت
جونکوک: بگو .. جرعتش رو داری بگی یا اگه بگی عکست رو پخش میکنم
دختره باز هم اشک هایش جاری شدن نفهمید که چیکار کنه
گره پیراهن اش را باز کرد و تا بالا س*ینه هایش معلوم شد
جونکوک دستاش را برد وسط شانه هایش و دختره رو نزدیک به صورتش کرد با گ*از گرفت همان جا ای که گرش را باز کرد دختره دستش را گذاشت رو شانه جونکوک
ات : ولم کن ... درد میکنه ..
باز هم گریه هایش شروع شدن خلاص شدن از جونکوک را در خوابش باید میدید باز هم با التماس گفت ...
ات : لطفا ... ولم کن
درد بدی همان جا رو گرفته بود بلخره ازش جدا شد و باز هم هولش داد رو زمین
جونکوک: تا تو باشی و درست حرف نزنی
جونکوک بلند شد و سمته در رفت ...
دختره خیلی خسته شده بود دیگر تحمل هیچ دردی را نداشت این رفتار ها و این درد ها این تحقیر ها برایش سخت بود به اندازه یک درون خون از رو زمین بلند شد و سمت در رفت ..
- ۱۸.۸k
- ۱۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط