عشق.واقعی.من
#عشق.واقعی.من
#پارت13
یهو درباز میش و شکیب با صدای پر تعجب میگ طاهاا
از رها جدا شدم برزخ برگشتم سمت شکیب گفتم هان چیع کوفت طاها مرض طاها ریدی ب حسم الاغ گاومیش
رها داشت میخندید شکیب اروم خندید ولی باز با تعجب گفت داشتی چیکار میکردی
گفتم کور بودی ندیدی ؟یا ن اصن نمیدونی ینی چی
شکیب با جدیت گفت ب چ حقی بوسیدیش
گفتم مال خودمع دوست داشتم ببوسمش ب تو چع
مبین از پشت سرش گفت چی شدع کی مال کیع کی کیو بوسیدع
ک شکیب ماجرارو براش تعریف کرد فقد با تعجب نگامون میکرد رها از خجالت سرخ شدع بود با حرص بغلش کردم گفتم ها چیع چرا جوری نگا میکنین انگار مجرم گرفتین
مبین معلوم بود عصبیع با تشر گفت چ غلطی داشتی میکردی ها
با جدیت رو ب مبین و شکیب گفتم ببینن من ب رها درخواست دادم مال من شع اونم قبول کرد بعدشم واس بوسیدن کسی ک الا مال خودمع باید از کسی اجازع بگیرم
شکیب و مبین با تعجب ب من نگا میکردن ک شکیب گفت اما ارش...
با عصبانیت حرفشو غط کردم گفتم ارش چی هان تو ک ارش و میشناسی شکیب میدونی چ بیناموسیع میدونی فقد واس خوشگذرونیع شبش رها رو میخاد نمیدونی؟ببین شکیب رها الا مال من ههمچیش حتی نفس کشیدنش و راه رفتنش پس تا موقعی ک من زندم ببینم یکی ب رها ب منظوری چیزی نگا کنع واسم مهم نیس کیع هر بیناموسی ک میخاد باشع اون روز یا اون شب میش اخرین نفس کشیدنش همین دیگ هیچ حرفی از ارش نشنوم بعدشم امروز میریم یع حلقع میگیرم میکنم دستش ک همع بفهمع صاحب دارع بد دست رها رو گرفتم رفتم سمت در گفتم بیاین صبحونع
رفتم بیرون رفتم سمت میزی ک چیدع بودن نشستیم پشت میز دست رها تو دستام بود یکم ک گذشت بچ ها اومدن دخترام بیدار شدع بودن اوف باز نازیو مبین کنار همن ک صبونرو خوردیم دخترا رفتن تو اشپز خونع بگردن ببینن چی داریم
مبین با استرس پاشد گفت طاها بیا لحظع..
ادامه دارد....
#پارت13
یهو درباز میش و شکیب با صدای پر تعجب میگ طاهاا
از رها جدا شدم برزخ برگشتم سمت شکیب گفتم هان چیع کوفت طاها مرض طاها ریدی ب حسم الاغ گاومیش
رها داشت میخندید شکیب اروم خندید ولی باز با تعجب گفت داشتی چیکار میکردی
گفتم کور بودی ندیدی ؟یا ن اصن نمیدونی ینی چی
شکیب با جدیت گفت ب چ حقی بوسیدیش
گفتم مال خودمع دوست داشتم ببوسمش ب تو چع
مبین از پشت سرش گفت چی شدع کی مال کیع کی کیو بوسیدع
ک شکیب ماجرارو براش تعریف کرد فقد با تعجب نگامون میکرد رها از خجالت سرخ شدع بود با حرص بغلش کردم گفتم ها چیع چرا جوری نگا میکنین انگار مجرم گرفتین
مبین معلوم بود عصبیع با تشر گفت چ غلطی داشتی میکردی ها
با جدیت رو ب مبین و شکیب گفتم ببینن من ب رها درخواست دادم مال من شع اونم قبول کرد بعدشم واس بوسیدن کسی ک الا مال خودمع باید از کسی اجازع بگیرم
شکیب و مبین با تعجب ب من نگا میکردن ک شکیب گفت اما ارش...
با عصبانیت حرفشو غط کردم گفتم ارش چی هان تو ک ارش و میشناسی شکیب میدونی چ بیناموسیع میدونی فقد واس خوشگذرونیع شبش رها رو میخاد نمیدونی؟ببین شکیب رها الا مال من ههمچیش حتی نفس کشیدنش و راه رفتنش پس تا موقعی ک من زندم ببینم یکی ب رها ب منظوری چیزی نگا کنع واسم مهم نیس کیع هر بیناموسی ک میخاد باشع اون روز یا اون شب میش اخرین نفس کشیدنش همین دیگ هیچ حرفی از ارش نشنوم بعدشم امروز میریم یع حلقع میگیرم میکنم دستش ک همع بفهمع صاحب دارع بد دست رها رو گرفتم رفتم سمت در گفتم بیاین صبحونع
رفتم بیرون رفتم سمت میزی ک چیدع بودن نشستیم پشت میز دست رها تو دستام بود یکم ک گذشت بچ ها اومدن دخترام بیدار شدع بودن اوف باز نازیو مبین کنار همن ک صبونرو خوردیم دخترا رفتن تو اشپز خونع بگردن ببینن چی داریم
مبین با استرس پاشد گفت طاها بیا لحظع..
ادامه دارد....
۴۹.۱k
۲۷ بهمن ۱۳۹۹