عشق پنهان کودکی
"عشق پنهان کودکی!"
چیزه دیگه ای نمیخوای؟
_ نه فقط زود برگرد
باشه تو اینجا بمون تا بیام
.......
× بهبه ببین کی اینجاست یه جوجه ضعیف
_ آخ دستم لطفا ولم کنید
×و اگر نک..
کاری میکنم ول کنی
× وای فقط تو یکی رو کم داشتیم البته بهتر نگران نباش میتونم حسابه تو هم برسم
حق نداری به برادره من آسیب بزنی
× (خنده بلند) اون وقت تویه فسقلی چیکار میخوای بکنی یا بهتره بگم چی کار اخه ازت بر میاد
الان فسقلی رو بهت نشون میدم
[ مینجی ی دختره خون گرم ، شوخ طبع ،مهربون، اجتماعی و با اعتماد به نفس بود و از همه مهم تر ی دختر بچه به شدت حساس رویه برادرش ولی این دلیلی نبود که بزاره کسی به برادرش آسیب برسونه و در این صورت خشم و عصبانیت جایگزین تمام خصوصیتهاش میشد... بعد از مدرسه دست برادرش رو تو دستاش گرفت و به سمت خونه هدایت کرد
___________________
مینجی و تهیونگ از بچگی همسایه بودند خونههاشون روبروی همدیگه قرار داشت و درختان و حیاطهایشان هم به همدیگه نزدیک بود این دو همیشه کنار هم بزرگ میشدند با هم بازی میکردند با هم درس میخوندند و حتی در تعطیلات تابستانی برای رسیدن به بالاترین شاخه درختان با یکدیگر رقابت میکردند
تهیونگ همیشه به عنوان پسری با استعداد در مدرسه شناخته می شد صدای او که همیشه در محله پیچیده بود چیزی بیش از یک استعداد ساده بود مینجی هربار که او میخواند از دور گوش میداد و همیشه به او میگفت:"یک روز صدایه تو باید همه جا را پر کنه" اما مینجی همیشه از طرف تهیونگ جوابه منفی میگرفت
ناراحت شدم انتخاب نکردید ولی قول داده بودم شب بزارم
چیزه دیگه ای نمیخوای؟
_ نه فقط زود برگرد
باشه تو اینجا بمون تا بیام
.......
× بهبه ببین کی اینجاست یه جوجه ضعیف
_ آخ دستم لطفا ولم کنید
×و اگر نک..
کاری میکنم ول کنی
× وای فقط تو یکی رو کم داشتیم البته بهتر نگران نباش میتونم حسابه تو هم برسم
حق نداری به برادره من آسیب بزنی
× (خنده بلند) اون وقت تویه فسقلی چیکار میخوای بکنی یا بهتره بگم چی کار اخه ازت بر میاد
الان فسقلی رو بهت نشون میدم
[ مینجی ی دختره خون گرم ، شوخ طبع ،مهربون، اجتماعی و با اعتماد به نفس بود و از همه مهم تر ی دختر بچه به شدت حساس رویه برادرش ولی این دلیلی نبود که بزاره کسی به برادرش آسیب برسونه و در این صورت خشم و عصبانیت جایگزین تمام خصوصیتهاش میشد... بعد از مدرسه دست برادرش رو تو دستاش گرفت و به سمت خونه هدایت کرد
___________________
مینجی و تهیونگ از بچگی همسایه بودند خونههاشون روبروی همدیگه قرار داشت و درختان و حیاطهایشان هم به همدیگه نزدیک بود این دو همیشه کنار هم بزرگ میشدند با هم بازی میکردند با هم درس میخوندند و حتی در تعطیلات تابستانی برای رسیدن به بالاترین شاخه درختان با یکدیگر رقابت میکردند
تهیونگ همیشه به عنوان پسری با استعداد در مدرسه شناخته می شد صدای او که همیشه در محله پیچیده بود چیزی بیش از یک استعداد ساده بود مینجی هربار که او میخواند از دور گوش میداد و همیشه به او میگفت:"یک روز صدایه تو باید همه جا را پر کنه" اما مینجی همیشه از طرف تهیونگ جوابه منفی میگرفت
ناراحت شدم انتخاب نکردید ولی قول داده بودم شب بزارم
- ۳.۱k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط