خون بس!
خونبس!
پارت سی و نهم:
ظهر ا.ت درحالی که داشت ناهارو اماده میکرد صدای زنگ در رو شنید...بعد از اون همه اتفاق ترس از مهمون یا شنیدن صدای زنگ در داشت و منتظر تهیونگ بود تا از اتاق بیاد...چند ثانیه صبر کرد تا تهیونگ از اتاق اومد و رفت جلوی ایفون و گفت"نگران نباش...مامانته"...و درو باز کرد
ا.ت رفت جلوی در و منتظر اومدن مامانش شد
مامان: سلام...مهمون نمیخواین؟
ا.ت: مامان تو که مهمون نیستی
مامان: اخه تنها نیستم..."همون لحظه زنعموی ا.ت یعنی مامانِ جونگمین همراهِ مامان ا.ت اومد داخل...نمیتونست راش نده ولی خب توجه ای هم بهش نکرد...مادرش و زنعموش رفتن نشستن...تهیونگ هم برای اینکه احترامی گذاشته باشه توی جمعشون نشست...ا.ت رفت چایی اورد و تعارف کرد...بعد از تعارف چایی نشست پیششون و گفت"خیلی سر زده اومدین"
مادرش: راستش..زنعموت خیلی اصرار داشت
ا.ت: زنعموم...عجیبه
زنعمو: ا.ت..دخترم..
ا.ت: کافیه!...میدونم سر و ته حرفتون چیه..تاحالا شده خودتونو بزارید جای من؟...نه نشده...ازم نخواید برای آزادیش برم رضایت بدم چون عمرا همچین کاری کنم...شده اسمون به زمین بیاد من به هیچ عنوان همچین کاری نمیکنم...باید بفهمه چه بلایی سر خودم و زندگیم اورده"
ا.ت از تهِ دلش داشت این حرفارو میزد و زنعموش اصلا حرفی برای گفتن نداشت...تهیونگ تصمیم داشت توی این بحث دخالتی نداشته باشه پس حرفی نمیزد و فقط شنونده بود...زنعموش تقریبا بغضش شکسته بود و اشکاش از چشماش جاری میشد...در همون حال گفت"ا.ت...جونگمینِ من خیلی مظلومه"
ا.ت: جمعش کن بابا اومده خاطرات مزخرف گذشته رو یاد من بیاره
مامان: ا.ت جان...
ا.ت: مامان تو اصلا چیزی نگو که توی این چند دقیقه دلم خیلی ازت پره"
ا.ت از جاش بلند شد و گفت"به سلامت"
بعدش رفت توی اتاقش
زنعموش زود تر از مادرش رفت...تهیونگ قبل از رفتن مامان ا.ت گفت"بانو از شما انتظار نداشتیم...میدونی که شرایط ا.ت چجوریه"
ولی مادرش اصلا حرفی برای گفتن نداشت
ادامه دارد..
پارت سی و نهم:
ظهر ا.ت درحالی که داشت ناهارو اماده میکرد صدای زنگ در رو شنید...بعد از اون همه اتفاق ترس از مهمون یا شنیدن صدای زنگ در داشت و منتظر تهیونگ بود تا از اتاق بیاد...چند ثانیه صبر کرد تا تهیونگ از اتاق اومد و رفت جلوی ایفون و گفت"نگران نباش...مامانته"...و درو باز کرد
ا.ت رفت جلوی در و منتظر اومدن مامانش شد
مامان: سلام...مهمون نمیخواین؟
ا.ت: مامان تو که مهمون نیستی
مامان: اخه تنها نیستم..."همون لحظه زنعموی ا.ت یعنی مامانِ جونگمین همراهِ مامان ا.ت اومد داخل...نمیتونست راش نده ولی خب توجه ای هم بهش نکرد...مادرش و زنعموش رفتن نشستن...تهیونگ هم برای اینکه احترامی گذاشته باشه توی جمعشون نشست...ا.ت رفت چایی اورد و تعارف کرد...بعد از تعارف چایی نشست پیششون و گفت"خیلی سر زده اومدین"
مادرش: راستش..زنعموت خیلی اصرار داشت
ا.ت: زنعموم...عجیبه
زنعمو: ا.ت..دخترم..
ا.ت: کافیه!...میدونم سر و ته حرفتون چیه..تاحالا شده خودتونو بزارید جای من؟...نه نشده...ازم نخواید برای آزادیش برم رضایت بدم چون عمرا همچین کاری کنم...شده اسمون به زمین بیاد من به هیچ عنوان همچین کاری نمیکنم...باید بفهمه چه بلایی سر خودم و زندگیم اورده"
ا.ت از تهِ دلش داشت این حرفارو میزد و زنعموش اصلا حرفی برای گفتن نداشت...تهیونگ تصمیم داشت توی این بحث دخالتی نداشته باشه پس حرفی نمیزد و فقط شنونده بود...زنعموش تقریبا بغضش شکسته بود و اشکاش از چشماش جاری میشد...در همون حال گفت"ا.ت...جونگمینِ من خیلی مظلومه"
ا.ت: جمعش کن بابا اومده خاطرات مزخرف گذشته رو یاد من بیاره
مامان: ا.ت جان...
ا.ت: مامان تو اصلا چیزی نگو که توی این چند دقیقه دلم خیلی ازت پره"
ا.ت از جاش بلند شد و گفت"به سلامت"
بعدش رفت توی اتاقش
زنعموش زود تر از مادرش رفت...تهیونگ قبل از رفتن مامان ا.ت گفت"بانو از شما انتظار نداشتیم...میدونی که شرایط ا.ت چجوریه"
ولی مادرش اصلا حرفی برای گفتن نداشت
ادامه دارد..
۹.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.