خون بس!
خونبس!
پارت سی و هفتم"
تهیونگ متوجه ی نگاه های خیره ی ا.ت شد...کاسه ی نودلشو گذاشت روی میز و اونم متقابل به ا.ت خیره شد..چند ثانیه گذشت و گفت"آیا چیزی روی صورت بنده است که این خانم زیبا افتخار همچین نگاه خاصی رو به بنده داده است؟"
ا.ت از این لحن تهیونگ خندش گرفت و گفت"خیر...فقط محو بامزگی شما شده"
تهیونگ خنده ای کرد و لپ ا.ت رو کشید.
(۱:۲۸ شب)
ا.ت تخت و برای خواب اماده کرد...نشست رو تخت و منتظر تهیونگ بود تا بیاد...تهیونگ بعد از اینکه کارای قبل از خوابشو کرد اومد پیش ا.ت...رو تخت دراز کشید..بعد از چند ثانیه ا.ت گفت"تهیونگ..میشه یکم صحبت کنیم؟"
تهیونگ به ارنجش تکیه داد و گفت"اره حتما"
ا.ت: ممنون بابت همه چی
تهیونگ: بابت چی مثلا
ا.ت: تو در قبال من خیلی احساس مسئولیت میکنی..این منو شرمنده میکنه:
تهیونگ نشست رو به روی ا.ت و گفت"من فقط دارم به وظیفم که مواظبت از توعه عمل میکنم"
ا.ت: پس وظیفه ی من چیه؟..
تهیونگ: عاممم...وظیفه ی تو...اینکه فقط بهم بگی چه حسی نسبت بهم داری
ا.ت: حسی که نسبت بهت دارم؟
تهیونگ: اهوم
ا.ت: حسم قابل توصیف نیست...مثل یه چیزیه که انگار فقط متعلق به خودمه"
ا.ت میخواست به حرفاش ادامه بده که احساس کرد لبای تهیونگ روی لباش قرار گرفته و باشه ارامش بخشی رو شروع کرده...ا.ت توی شوک بود ولی به خودش اومد...دستشو گذاشتم روی گونه ی تهیونگو باهاش همراهی کرد...جفتشون با بوسه توی لذت بودن دلشون میخواست زمان متوقف بشه و این لحظه همینجور ادامه داشته باشه...ولی با کم اوردن نفس از هم جدا شدن...لبخندی روی لبای جفتشون بود...ا.ت دستشو گذاشت رو لبشو با لبخند ریزی سرشو اورد پایین..تهیونگ گفت"اینم از امضای کار.."
این بار ا.ت خودش پیشقدم شد و روی تهیونگ خیمه زد و بازم بوسه رو شروع کرد
(طبق قولی که دادم...)
ادامه دارد...
پارت سی و هفتم"
تهیونگ متوجه ی نگاه های خیره ی ا.ت شد...کاسه ی نودلشو گذاشت روی میز و اونم متقابل به ا.ت خیره شد..چند ثانیه گذشت و گفت"آیا چیزی روی صورت بنده است که این خانم زیبا افتخار همچین نگاه خاصی رو به بنده داده است؟"
ا.ت از این لحن تهیونگ خندش گرفت و گفت"خیر...فقط محو بامزگی شما شده"
تهیونگ خنده ای کرد و لپ ا.ت رو کشید.
(۱:۲۸ شب)
ا.ت تخت و برای خواب اماده کرد...نشست رو تخت و منتظر تهیونگ بود تا بیاد...تهیونگ بعد از اینکه کارای قبل از خوابشو کرد اومد پیش ا.ت...رو تخت دراز کشید..بعد از چند ثانیه ا.ت گفت"تهیونگ..میشه یکم صحبت کنیم؟"
تهیونگ به ارنجش تکیه داد و گفت"اره حتما"
ا.ت: ممنون بابت همه چی
تهیونگ: بابت چی مثلا
ا.ت: تو در قبال من خیلی احساس مسئولیت میکنی..این منو شرمنده میکنه:
تهیونگ نشست رو به روی ا.ت و گفت"من فقط دارم به وظیفم که مواظبت از توعه عمل میکنم"
ا.ت: پس وظیفه ی من چیه؟..
تهیونگ: عاممم...وظیفه ی تو...اینکه فقط بهم بگی چه حسی نسبت بهم داری
ا.ت: حسی که نسبت بهت دارم؟
تهیونگ: اهوم
ا.ت: حسم قابل توصیف نیست...مثل یه چیزیه که انگار فقط متعلق به خودمه"
ا.ت میخواست به حرفاش ادامه بده که احساس کرد لبای تهیونگ روی لباش قرار گرفته و باشه ارامش بخشی رو شروع کرده...ا.ت توی شوک بود ولی به خودش اومد...دستشو گذاشتم روی گونه ی تهیونگو باهاش همراهی کرد...جفتشون با بوسه توی لذت بودن دلشون میخواست زمان متوقف بشه و این لحظه همینجور ادامه داشته باشه...ولی با کم اوردن نفس از هم جدا شدن...لبخندی روی لبای جفتشون بود...ا.ت دستشو گذاشت رو لبشو با لبخند ریزی سرشو اورد پایین..تهیونگ گفت"اینم از امضای کار.."
این بار ا.ت خودش پیشقدم شد و روی تهیونگ خیمه زد و بازم بوسه رو شروع کرد
(طبق قولی که دادم...)
ادامه دارد...
۱۱.۴k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.