هفت خوان اسفندیار
#هفت_خوان_اسفندیار
#شاهنامه
#خوان_پنجم
خوان پنجم کشتن اسفندیار سیمرغ را
چون شب فرا رسید، اسفندیار با لشکرش به راه افتادند و تا بر آمدن خورشید راه می پیمودند. آن گاه اسفندیار لشکر را به برادر سپرد و خود همان گردونه و صندوق و اسبان را برداشت و به کوه سر بر آسمان کشیده نزدیک شد. گردونه را در سایه ای نگه داشت و نام ایزد یکتا به زبان آورد. سیمرغ گردونه و اسبان را از سر کوه دید و فرود آمد تا آن را به چنگ گیرد، ولی تیغها در بال و پرش فرو رفت و پرنده چندی به چنگ و منقار تلاش کرد و سست بر زمین افتاد و خونش گردونه و صندوق را شست.
جوجه ها هم که مادر را بر خاک و خون دیدند از آن جایگاه پریدند و رفتند. اسفندیار از صندوق بیرون آمد، با شمشیر سیمرغ را پاره پاره کرد و به نیایش ایستاد. همان گاه لشکریان از راه فرا رسیدند و دشت را آکنده از پر و خون دیدند. بر پهلوان آفرین خواندند، سپس سراپرده زدند، خوان گستردند و می خواستند. گرگسار چون شنید که اسفندیار باز هم به پیروزی رسیده تنش لرزان و رخسارش زرد شد. اسفندیار او را پیش خواند سه جام می پیاپی بر او نوشانید و پرسید این بار چه شوری در پیش است؟
گرگسار پاسخ داد:«دشواری راه فردا را با تیر و کمان و شمشیر چاره نتوانی کرد، تو و لشکریانت در یک نیزه برف خواهید ماند و بادهای سختی خواهند وزید که زمین را می درند و درختان را می برند. اگر از آنجا هم رهایی یابی، به بیابانی می رسی به طول سی فرسنگ که بر ریگزار داغش مرغ و مور و ملخ گذر نتواند. یک قطره آب در همه آن بیابان نخواهی یافت. اگر برایت توش و توانی ماند و از آن زمین جوشان هم گذشتی چهل فرسنگ دیگر باید بروی تا به رویین دژ برسی. به دژ هم که رسیدی بر آن داخل نتوانی شد که دیوارهایش به آسمان می رسند و اگر صد هزار سوار خنجر گذار صد سال بر آن تیر ببارند آسیبی به دژ نخواهد رسید.
دشمن همیشه چون حلقه بر در می ماند و بدرون راه ندارد.» ایرانیان از گفته های گرگسار بیمناک شدند و از اسفندیار خواستند از همانجا باز گردد و آنها را به کام مرگ نکشاند. اسفندیار به خشم آمد و آنها را سرزنش کرد که: «مگر شما برای نامجویی به اینجا آمدید که عهد و پیمان و سوگند فراموشتان شد و با یک حرف این دیو ناسازگار سست شدید؟ شما همه باز گردید که یاری یزدان، برادر و پسر مرا بس است.» ایرانیان به پوزش گفتند:
«ما غم رنج را داریم و گرنه از جنگ نمی هراسیم و تا آخرین نفر بر سر پیمان خود هستیم.» اسفندیار بر آنها آفرین کرد و گفت:«رنجتان بی گنج نخواهد بود.» و چون هوا خنک شد و نسیمی از کوه وزید سپاه به راه افتاد.
#شاهنامه
#خوان_پنجم
خوان پنجم کشتن اسفندیار سیمرغ را
چون شب فرا رسید، اسفندیار با لشکرش به راه افتادند و تا بر آمدن خورشید راه می پیمودند. آن گاه اسفندیار لشکر را به برادر سپرد و خود همان گردونه و صندوق و اسبان را برداشت و به کوه سر بر آسمان کشیده نزدیک شد. گردونه را در سایه ای نگه داشت و نام ایزد یکتا به زبان آورد. سیمرغ گردونه و اسبان را از سر کوه دید و فرود آمد تا آن را به چنگ گیرد، ولی تیغها در بال و پرش فرو رفت و پرنده چندی به چنگ و منقار تلاش کرد و سست بر زمین افتاد و خونش گردونه و صندوق را شست.
جوجه ها هم که مادر را بر خاک و خون دیدند از آن جایگاه پریدند و رفتند. اسفندیار از صندوق بیرون آمد، با شمشیر سیمرغ را پاره پاره کرد و به نیایش ایستاد. همان گاه لشکریان از راه فرا رسیدند و دشت را آکنده از پر و خون دیدند. بر پهلوان آفرین خواندند، سپس سراپرده زدند، خوان گستردند و می خواستند. گرگسار چون شنید که اسفندیار باز هم به پیروزی رسیده تنش لرزان و رخسارش زرد شد. اسفندیار او را پیش خواند سه جام می پیاپی بر او نوشانید و پرسید این بار چه شوری در پیش است؟
گرگسار پاسخ داد:«دشواری راه فردا را با تیر و کمان و شمشیر چاره نتوانی کرد، تو و لشکریانت در یک نیزه برف خواهید ماند و بادهای سختی خواهند وزید که زمین را می درند و درختان را می برند. اگر از آنجا هم رهایی یابی، به بیابانی می رسی به طول سی فرسنگ که بر ریگزار داغش مرغ و مور و ملخ گذر نتواند. یک قطره آب در همه آن بیابان نخواهی یافت. اگر برایت توش و توانی ماند و از آن زمین جوشان هم گذشتی چهل فرسنگ دیگر باید بروی تا به رویین دژ برسی. به دژ هم که رسیدی بر آن داخل نتوانی شد که دیوارهایش به آسمان می رسند و اگر صد هزار سوار خنجر گذار صد سال بر آن تیر ببارند آسیبی به دژ نخواهد رسید.
دشمن همیشه چون حلقه بر در می ماند و بدرون راه ندارد.» ایرانیان از گفته های گرگسار بیمناک شدند و از اسفندیار خواستند از همانجا باز گردد و آنها را به کام مرگ نکشاند. اسفندیار به خشم آمد و آنها را سرزنش کرد که: «مگر شما برای نامجویی به اینجا آمدید که عهد و پیمان و سوگند فراموشتان شد و با یک حرف این دیو ناسازگار سست شدید؟ شما همه باز گردید که یاری یزدان، برادر و پسر مرا بس است.» ایرانیان به پوزش گفتند:
«ما غم رنج را داریم و گرنه از جنگ نمی هراسیم و تا آخرین نفر بر سر پیمان خود هستیم.» اسفندیار بر آنها آفرین کرد و گفت:«رنجتان بی گنج نخواهد بود.» و چون هوا خنک شد و نسیمی از کوه وزید سپاه به راه افتاد.
۳.۹k
۱۰ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.