هفت خوان اسفندیار
#هفت_خوان_اسفندیار
#شاهنامه
#خوان_هفتم
خوان هفتم گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار
پاسی از شب گذشته بود که ناگهان خروش از پیشروان برخاست. اسفندیار بی درنگ به آنجا شتافت و دریای ژرفی دید که شتر پیشرو و کاروان در آن غوطه می خورد. پهلوان به تنهایی شتر را از آب کشید و فرمود تا گرگسار را فرا خواندند. بر او خروشید که:
«ای مار پلید، چه ریایی در کار داشتی که دریا را به بیابان جلوه دادی، چیزی نمانده بود که به گفته تو همه هلاک شوند.» ناگهان گرگسار چهره راستین خود را نمود و گفت:«مرگ سپاه تو شادی من است، من که جز بند و بلا از تو چیزی نمی بینم.» اسفندیار خشم خود را فرو خورد، خندید و گفت:
«ای بی خرد اگر من پیروز شوم ترا به سپهبدی دژ می گمارم و اگر با من راست باشی تو و خویشانت آزاری از من نخواهید دید.» نور امید بر دل گرگسار تابید، زمین را بوسید و از گفته خود پوزش خواست. اسفندیار او را بخشید، فرمود بند از پایش برداشتند و از او خواست تا گذرگاه آب را نشان بدهد. گرگسار مهار شتری را در دست گرفت و از پایاب رود گذر کرد. اسفندیار فرمان داد تا مشکهای آب را پر کردند، بر پهلوی اسبها بستند و به این ترتیب همه سپاه از گذر گاهی که گرگسار نموده بود گذشتند و به خشکی رسیدند.
اسفندیار ده فرسنگ به دژ مانده فرمود تا خیمه زدند و به خوردن و نوشیدن پرداختند. گرگسار را هم فرا خواند و پرسید:«راستش را بگو، اگر من بر ارجاسپ چیره شوم و سرش را ببرم، جگر کهرم و اندریمان را به تیر بدوزم و زنان و کودکانشان را به اسیری ببرم تو شاد خواهی بود یا دژم.» گرگسار دلتنگ شد و با پرخاش و نفرین گفت:
همه اختر بد بجان تو باد
بریده به خنجر میان تو باد
به خاک اندر افکنده پر خون تنت
زمین بستر و گور پیراهنت
این بار اسفندیار برآشفت، شمشیر بر سرش زد، دو نیمش کرد و لاشه را به دریا افکند تا خوراک ماهیان شود. اسفندیار از آن جایگاه به رویین دژ آمد از کوهی بالا رفت و دژ را دید که حصار آهنین آن با سه فرسنگ بالا تا چهل فرسنگ کشیده و بر پهنای دیوارش چهار سوار به آسانی با هم می گذرند و از هیچ راه به درون آن راهی نیست. اسفندیار در شگفت ماند و از آن همه رنجی که برده بود دریغش آمد.
ناگهان دو ترک را دید که با سگهایشان به شکار آمده بودند. پهلوان از کوه پایین آمد آن ترکان را با نیزه از اسب پایین کشید، به اسیری گرفت و از دژ و راه ورود به آن پرسشها کرد. اسیران گفتند:
«این دژ یک در سوی ایران و دری سوی توران داد. صد هزار سپاه در آن است که همه بنده ارجاسپ اند. به هنگام نیاز صد هزار سوار دیگر از چین و ماچین به یاری می رسند. خوراک و آذوقه ده سال در انبارهای دژ است.» اسفندیار اسیران ساده دل را کشت و به پرده سرای خود آمد.
#شاهنامه
#خوان_هفتم
خوان هفتم گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار
پاسی از شب گذشته بود که ناگهان خروش از پیشروان برخاست. اسفندیار بی درنگ به آنجا شتافت و دریای ژرفی دید که شتر پیشرو و کاروان در آن غوطه می خورد. پهلوان به تنهایی شتر را از آب کشید و فرمود تا گرگسار را فرا خواندند. بر او خروشید که:
«ای مار پلید، چه ریایی در کار داشتی که دریا را به بیابان جلوه دادی، چیزی نمانده بود که به گفته تو همه هلاک شوند.» ناگهان گرگسار چهره راستین خود را نمود و گفت:«مرگ سپاه تو شادی من است، من که جز بند و بلا از تو چیزی نمی بینم.» اسفندیار خشم خود را فرو خورد، خندید و گفت:
«ای بی خرد اگر من پیروز شوم ترا به سپهبدی دژ می گمارم و اگر با من راست باشی تو و خویشانت آزاری از من نخواهید دید.» نور امید بر دل گرگسار تابید، زمین را بوسید و از گفته خود پوزش خواست. اسفندیار او را بخشید، فرمود بند از پایش برداشتند و از او خواست تا گذرگاه آب را نشان بدهد. گرگسار مهار شتری را در دست گرفت و از پایاب رود گذر کرد. اسفندیار فرمان داد تا مشکهای آب را پر کردند، بر پهلوی اسبها بستند و به این ترتیب همه سپاه از گذر گاهی که گرگسار نموده بود گذشتند و به خشکی رسیدند.
اسفندیار ده فرسنگ به دژ مانده فرمود تا خیمه زدند و به خوردن و نوشیدن پرداختند. گرگسار را هم فرا خواند و پرسید:«راستش را بگو، اگر من بر ارجاسپ چیره شوم و سرش را ببرم، جگر کهرم و اندریمان را به تیر بدوزم و زنان و کودکانشان را به اسیری ببرم تو شاد خواهی بود یا دژم.» گرگسار دلتنگ شد و با پرخاش و نفرین گفت:
همه اختر بد بجان تو باد
بریده به خنجر میان تو باد
به خاک اندر افکنده پر خون تنت
زمین بستر و گور پیراهنت
این بار اسفندیار برآشفت، شمشیر بر سرش زد، دو نیمش کرد و لاشه را به دریا افکند تا خوراک ماهیان شود. اسفندیار از آن جایگاه به رویین دژ آمد از کوهی بالا رفت و دژ را دید که حصار آهنین آن با سه فرسنگ بالا تا چهل فرسنگ کشیده و بر پهنای دیوارش چهار سوار به آسانی با هم می گذرند و از هیچ راه به درون آن راهی نیست. اسفندیار در شگفت ماند و از آن همه رنجی که برده بود دریغش آمد.
ناگهان دو ترک را دید که با سگهایشان به شکار آمده بودند. پهلوان از کوه پایین آمد آن ترکان را با نیزه از اسب پایین کشید، به اسیری گرفت و از دژ و راه ورود به آن پرسشها کرد. اسیران گفتند:
«این دژ یک در سوی ایران و دری سوی توران داد. صد هزار سپاه در آن است که همه بنده ارجاسپ اند. به هنگام نیاز صد هزار سوار دیگر از چین و ماچین به یاری می رسند. خوراک و آذوقه ده سال در انبارهای دژ است.» اسفندیار اسیران ساده دل را کشت و به پرده سرای خود آمد.
۴.۳k
۱۰ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.