پارت215
#پارت215
آرش لبخند شیطانی زد و گفت: هرکس رو بخورم تو رو نمیخوام!
ناخداگاه اخمی بین پیشونیم نشست. آرش با دیدن اخم جدی شد و اهومی گفت و بعد رو به کیوان پرسید:
کیوان چیکار کردی مدل لباس رو دادی به خیاط ها؟
کیوان سری تکون داد:اره دادم... فقط امیدوارم اون طور که میخوای در بیاد!
بدون اینکه به آرش نگاه کنم رو به کیوان گفتم: بازم فشن شو داریم؟!
کیوان خواست جواب بده که آرش گفت: بله تا یک ماه دیگه!
ابرویی بالا انداختم بازم بدون اینکه نگاهش کنم: کجاست؟!
آرش: تو مدل این فشن شو نیستی!
ناخداگاه بهش نگاه کردم ابرویی بالا انداختم: چرا؟!
شونه ایی بالا انداخت: نمیدونم، خب صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که تو بهتره تو این فشن شو شرکت نکنی!
با اینکه ناراحت شده بودم ولی سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی از جام بلند شدم چند تا پرونده ایی که رو میر بود برداشتم صاف سرجام وایستادم بهشون گفتم:
سعی میکنم تا شب پرونده ها رو تکمیل کنم بهتون بدم فعلا...
و بعد با قدم های بلندی از اتاق اومدم بیرون...
(آرش)
همین که مهسا از اتاق رفت بیرون صدای متعجب کیوان به گوش رسید:
یعنی چی که مهسا واسه اون فشن شو شرکت نمیکنه؟ دیوونه شدی؟!
پوزخندی زدم: کیوان مهسا داره خیلی مغرور میشه به خودش!خیلی زیاد... نباید بذارم غرورش بیشتر از این تحت تسلطش بگیره
باید چند باری غرورش شکسته شه، درسته از اولم غرور داشت و از سفر دبی به این بعد غرورش بیشتر شد، من اینو نمیخوام!
کیوان متفکر گفت: ولی خب اینجوری هم نمیشه ما کسی رو به جز اون نمیتونیم واسه فشن شو بفرستیم، بعدشم لباسی که دادم به خیاط ها سایز مهساست!
دستی به صورتم کشیدم: نمیدونم مخم نمیکشه واقعا نمیکشه!
آرش لبخند شیطانی زد و گفت: هرکس رو بخورم تو رو نمیخوام!
ناخداگاه اخمی بین پیشونیم نشست. آرش با دیدن اخم جدی شد و اهومی گفت و بعد رو به کیوان پرسید:
کیوان چیکار کردی مدل لباس رو دادی به خیاط ها؟
کیوان سری تکون داد:اره دادم... فقط امیدوارم اون طور که میخوای در بیاد!
بدون اینکه به آرش نگاه کنم رو به کیوان گفتم: بازم فشن شو داریم؟!
کیوان خواست جواب بده که آرش گفت: بله تا یک ماه دیگه!
ابرویی بالا انداختم بازم بدون اینکه نگاهش کنم: کجاست؟!
آرش: تو مدل این فشن شو نیستی!
ناخداگاه بهش نگاه کردم ابرویی بالا انداختم: چرا؟!
شونه ایی بالا انداخت: نمیدونم، خب صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که تو بهتره تو این فشن شو شرکت نکنی!
با اینکه ناراحت شده بودم ولی سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی از جام بلند شدم چند تا پرونده ایی که رو میر بود برداشتم صاف سرجام وایستادم بهشون گفتم:
سعی میکنم تا شب پرونده ها رو تکمیل کنم بهتون بدم فعلا...
و بعد با قدم های بلندی از اتاق اومدم بیرون...
(آرش)
همین که مهسا از اتاق رفت بیرون صدای متعجب کیوان به گوش رسید:
یعنی چی که مهسا واسه اون فشن شو شرکت نمیکنه؟ دیوونه شدی؟!
پوزخندی زدم: کیوان مهسا داره خیلی مغرور میشه به خودش!خیلی زیاد... نباید بذارم غرورش بیشتر از این تحت تسلطش بگیره
باید چند باری غرورش شکسته شه، درسته از اولم غرور داشت و از سفر دبی به این بعد غرورش بیشتر شد، من اینو نمیخوام!
کیوان متفکر گفت: ولی خب اینجوری هم نمیشه ما کسی رو به جز اون نمیتونیم واسه فشن شو بفرستیم، بعدشم لباسی که دادم به خیاط ها سایز مهساست!
دستی به صورتم کشیدم: نمیدونم مخم نمیکشه واقعا نمیکشه!
۷.۹k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.