«چند پارتی از تهیونگ»
«چند پارتی از تهیونگ»
«وقتی که حامله ای.....»
«درخواستی»
پارت 1
یونا ویو: سلام من یونا هستم 25 سالمه و منو تهیونگ 3 ساله که باهم ازدواج کردیم و من امروز حالم خیلی بد بود حالت تهوع داشتم رفتم یه بیبی چک. گرفتم و امتحانش کردم.... دیدم که حامله ام... خیلی خوشحال بودم... حتما وقتی تهیونگ بفهمه خیلی خوشحال میشه..... امروز خبرشو به تهیونگ میدم...
گوشیمو برداشتم و شماره ی تهیونگ رو گرفتم....
یونا: بوق بوق بوق(صدای زنگ)
تهیونگ: بله(سرد)
یونا: سلام عشقم کی میای خونه؟
تهیونگ: ساعت 9 شب خونه ام چون سرم شلوغه...(سرد)
یونا: باشه عشقم بای بای
تهیونگ ویو: امروز خیلی اعصابم خورد بود اصن حوصله ی هیچکسی رو نداشتم
چون که امروز کارم به مشکل برخورده بود و همه چی بهم خورده بود....
یونا ویو: الان ساعت 6 نیم بود
اتاق رو تزئین کردم و تقریبا 1 ساعت طول کشید.... رفتم حموم یه دوش 30 مینی گرفتم و اومدم بیرون و موهای بلند و سیاه رنگمو خشک کردم و بهشون حالت دادم.... و رفتم سمت کمد و یه لباس. نسبتا باز و قرمز رنگ تنم کردم که تا روی رونم بود و موهایم را همینجوری باز گذاشتم و ارایش غلیظ کردم و عطرمو زدم و منتظر تهیونگ بودم تا بیاد....
تقریبا ساعت 8. 50 دقیقه بود که صدای در اومد...
رفتم سمت در و یه نفس عمیق کشیدم و در را باز کردم و با چهره ی اعصبانیه تهیونگ مواجه شدم...
یونا: سلام عشقم خوبی
تهیونگ: سلام خوبم(سرد)
یونا: رفتم پشت سرش و با دستام جلوی چشماشو گرفتم و گفتم
یونا: برات سوپرایز دارم..
تهیونگ: یونا بس کن اصن حوصله ندارم خیلی خسته ام
یونا: ففط چند دقیقه طول میکشه لطفااا..
تهیونگ: باشه(سرد)
یونا ویو: از پله ها بردمش بالا و به اتاق رسیدیم
یونا: خب اماده ای
تهیونگ:....
یونا: در اتاق رو باز کردم و دستمو از جلوی چشماش برداشتم و گفتم
یونا: سوپرایزززز.....
تهیونگ: بدون توجه به یونا رفتم سمت کمد و لباسامو عوض کردم و خیلی خسته بودم و روی تخت دراز کشیدم
یونا: یااا چرا اینجوری رفتار میکنی ها(داد)
تهیونگ: صداتو برای من نیار بالا ها(داد)
یونا: چیه ها باز چیشدت همیشه میری سر کار و دیر وقت برمیگردی اصلا بع من خبر نمیدی که کدوم. گوری هستی و چیکار میکنی هیچوقت ازت نپرسیدم که چرا دیر وقت میای چون فک میکردم. ناراحت میشی اگه دربارع ی کارات صحبت کنم... ولی امروز دیگه به سیم اخر رسیدم همیشه سر حال میری سر کار ولی بی حال برمیگردی هیچ وقت برای من وقت نداشتی همیشه سر کار بودی... اصن من برات مهم هستم ها امروز هم خیلی باهام سرد رفتار کردی اصن چیزی بهت نگفتم... ولی دیگه نمیتونم تحملت کنم(داد و گریه)
تهیونگ:دیگه واقعا صبرم لبریز شده بود و از روی تخت پاشدم و رفتم سمت یونا و. گفتم...
تهیونگ: هر گورستونی میخای بری برو بع من ربطی نداره... چون که امروز خیلی خسته ام و اصن حال ندارم باهات جر و بحث کنم و هر کاری که دوست داری رو انجام بده اینم چمدون و اینم لباسات
هر کاری دوست داری رو انجام بده(داد)
یونا: اره دیگه اقای کیم همیشه وقتی به من میرسه بی حال و خسته است
باشه میرم دیگه هم بر نمیگردم و
فردا بیا دادگاه برای طلاق...
تهیونگ: باشه حتما میام راس ساعت ۹ صبح اونجا باش
یونا: حتما (بغض)
یونا ویو: خیلی بهم بی احترامی کرده بود دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم و رفتم سمت کمد و تموم وسایل هامو توی چمدون جمع کردم تهیونگ انگار نه انگار من دارم. میرم اقا راحت رو تخت دراز کشیده بود... تموم وسایل هامو جمع کردم و و از اتاق رفتم بیرون و و در رو محکم بهم کوبیدم و با همون لباسایی که تنم بود.. رفتم بیرون... نمیدونستم باید کجا برم.... هیچ جایی رو نداشتم که برم خانواده که ندارم. فقط تهیونگ بود که دیگه اونم نیس.... فقط به راهم ادامه میدادم و غرق در افکارم بودم و اصن حواسم نبود که یهو......
یوهوووو چند پاذتی جدید داریم.
حمایت کنید
نظرتون درباره ی (چند پارتی) چیه
حتما توی کامنتا بهم بگید
شرط:
10لایک
10کامنت
«وقتی که حامله ای.....»
«درخواستی»
پارت 1
یونا ویو: سلام من یونا هستم 25 سالمه و منو تهیونگ 3 ساله که باهم ازدواج کردیم و من امروز حالم خیلی بد بود حالت تهوع داشتم رفتم یه بیبی چک. گرفتم و امتحانش کردم.... دیدم که حامله ام... خیلی خوشحال بودم... حتما وقتی تهیونگ بفهمه خیلی خوشحال میشه..... امروز خبرشو به تهیونگ میدم...
گوشیمو برداشتم و شماره ی تهیونگ رو گرفتم....
یونا: بوق بوق بوق(صدای زنگ)
تهیونگ: بله(سرد)
یونا: سلام عشقم کی میای خونه؟
تهیونگ: ساعت 9 شب خونه ام چون سرم شلوغه...(سرد)
یونا: باشه عشقم بای بای
تهیونگ ویو: امروز خیلی اعصابم خورد بود اصن حوصله ی هیچکسی رو نداشتم
چون که امروز کارم به مشکل برخورده بود و همه چی بهم خورده بود....
یونا ویو: الان ساعت 6 نیم بود
اتاق رو تزئین کردم و تقریبا 1 ساعت طول کشید.... رفتم حموم یه دوش 30 مینی گرفتم و اومدم بیرون و موهای بلند و سیاه رنگمو خشک کردم و بهشون حالت دادم.... و رفتم سمت کمد و یه لباس. نسبتا باز و قرمز رنگ تنم کردم که تا روی رونم بود و موهایم را همینجوری باز گذاشتم و ارایش غلیظ کردم و عطرمو زدم و منتظر تهیونگ بودم تا بیاد....
تقریبا ساعت 8. 50 دقیقه بود که صدای در اومد...
رفتم سمت در و یه نفس عمیق کشیدم و در را باز کردم و با چهره ی اعصبانیه تهیونگ مواجه شدم...
یونا: سلام عشقم خوبی
تهیونگ: سلام خوبم(سرد)
یونا: رفتم پشت سرش و با دستام جلوی چشماشو گرفتم و گفتم
یونا: برات سوپرایز دارم..
تهیونگ: یونا بس کن اصن حوصله ندارم خیلی خسته ام
یونا: ففط چند دقیقه طول میکشه لطفااا..
تهیونگ: باشه(سرد)
یونا ویو: از پله ها بردمش بالا و به اتاق رسیدیم
یونا: خب اماده ای
تهیونگ:....
یونا: در اتاق رو باز کردم و دستمو از جلوی چشماش برداشتم و گفتم
یونا: سوپرایزززز.....
تهیونگ: بدون توجه به یونا رفتم سمت کمد و لباسامو عوض کردم و خیلی خسته بودم و روی تخت دراز کشیدم
یونا: یااا چرا اینجوری رفتار میکنی ها(داد)
تهیونگ: صداتو برای من نیار بالا ها(داد)
یونا: چیه ها باز چیشدت همیشه میری سر کار و دیر وقت برمیگردی اصلا بع من خبر نمیدی که کدوم. گوری هستی و چیکار میکنی هیچوقت ازت نپرسیدم که چرا دیر وقت میای چون فک میکردم. ناراحت میشی اگه دربارع ی کارات صحبت کنم... ولی امروز دیگه به سیم اخر رسیدم همیشه سر حال میری سر کار ولی بی حال برمیگردی هیچ وقت برای من وقت نداشتی همیشه سر کار بودی... اصن من برات مهم هستم ها امروز هم خیلی باهام سرد رفتار کردی اصن چیزی بهت نگفتم... ولی دیگه نمیتونم تحملت کنم(داد و گریه)
تهیونگ:دیگه واقعا صبرم لبریز شده بود و از روی تخت پاشدم و رفتم سمت یونا و. گفتم...
تهیونگ: هر گورستونی میخای بری برو بع من ربطی نداره... چون که امروز خیلی خسته ام و اصن حال ندارم باهات جر و بحث کنم و هر کاری که دوست داری رو انجام بده اینم چمدون و اینم لباسات
هر کاری دوست داری رو انجام بده(داد)
یونا: اره دیگه اقای کیم همیشه وقتی به من میرسه بی حال و خسته است
باشه میرم دیگه هم بر نمیگردم و
فردا بیا دادگاه برای طلاق...
تهیونگ: باشه حتما میام راس ساعت ۹ صبح اونجا باش
یونا: حتما (بغض)
یونا ویو: خیلی بهم بی احترامی کرده بود دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم و رفتم سمت کمد و تموم وسایل هامو توی چمدون جمع کردم تهیونگ انگار نه انگار من دارم. میرم اقا راحت رو تخت دراز کشیده بود... تموم وسایل هامو جمع کردم و و از اتاق رفتم بیرون و و در رو محکم بهم کوبیدم و با همون لباسایی که تنم بود.. رفتم بیرون... نمیدونستم باید کجا برم.... هیچ جایی رو نداشتم که برم خانواده که ندارم. فقط تهیونگ بود که دیگه اونم نیس.... فقط به راهم ادامه میدادم و غرق در افکارم بودم و اصن حواسم نبود که یهو......
یوهوووو چند پاذتی جدید داریم.
حمایت کنید
نظرتون درباره ی (چند پارتی) چیه
حتما توی کامنتا بهم بگید
شرط:
10لایک
10کامنت
۱۹.۹k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.