پارت65:
#پارت65:
در رو کامل باز کردم کلید چراغ که کنار در بود رو زدم.
با تعجب به اتاق خالی نگاه کردم. عجب! معمولا این موقعه ی روز ارمیا خونه بود.
به اتاقش نگاهی انداختم. به به چقدر مرتب بود.
هی هی اتاقش از منم مرتب تر و تمیز تر بود.
- وجی: چون تو شلخته ای.
- عه، عه سلام وجدان جون خوبی خوشی سلامتی چه عجب از این ورا
- وجی:خاک تو سرت وقتی میگم شلخته و خنگی باور نمی کنی
- یعنی مردم وجدان دارن منم وجدان دارم، برو برو همون جایی که بودی اصلا کی به تو راه داد تو مخ من هوا خوری کنی؟ برو خونتون.
یکمی با وجی در افتادم بعد از بزن بزن فرستادمش خونه شون پیش شوهر و بچه هاش!
اها یافتم. حالا که ارمیا نبود ار موقعیت پیش اومده سو استفاده کردم و شروع کردم به فوضولی کردن توی وسایل! می خواستم ببینم بهار کادویی نامه یی چیزی بهش نداده بود. کشو ها، کمد،زیر تخت قفسه گشتم ولی دریق از یک جعبه کادو.
ای بهار خسیس هیچی برای داداشِ عزیز دوردونم نخریده!
رو تخت ارمیا بپر بپر می کردم که یهو در باز شد. ارمیا با دهن باز نگاهم می کرد. منم چشم هام از یهویی اومدنش از حدقه در اومده بودن.
ارمیا به خودش اومد و با لحن سوز ناکی سرش رو به اینور انور تکون می داد و گفت:
- ای خـــدا! خواهر نازنیم دیوونه شد رفت. تازه اول جوونیش بود!
آهی کشید و دوباره گفت:
- ای کاش تنهاش نذاشته بودم!
این و ول می کردم سوگنامم رو هم می خوند. به بالشت روی تخت چنگ زدم و سمتش پرت کردم که جا خالی داد.
در رو کامل باز کردم کلید چراغ که کنار در بود رو زدم.
با تعجب به اتاق خالی نگاه کردم. عجب! معمولا این موقعه ی روز ارمیا خونه بود.
به اتاقش نگاهی انداختم. به به چقدر مرتب بود.
هی هی اتاقش از منم مرتب تر و تمیز تر بود.
- وجی: چون تو شلخته ای.
- عه، عه سلام وجدان جون خوبی خوشی سلامتی چه عجب از این ورا
- وجی:خاک تو سرت وقتی میگم شلخته و خنگی باور نمی کنی
- یعنی مردم وجدان دارن منم وجدان دارم، برو برو همون جایی که بودی اصلا کی به تو راه داد تو مخ من هوا خوری کنی؟ برو خونتون.
یکمی با وجی در افتادم بعد از بزن بزن فرستادمش خونه شون پیش شوهر و بچه هاش!
اها یافتم. حالا که ارمیا نبود ار موقعیت پیش اومده سو استفاده کردم و شروع کردم به فوضولی کردن توی وسایل! می خواستم ببینم بهار کادویی نامه یی چیزی بهش نداده بود. کشو ها، کمد،زیر تخت قفسه گشتم ولی دریق از یک جعبه کادو.
ای بهار خسیس هیچی برای داداشِ عزیز دوردونم نخریده!
رو تخت ارمیا بپر بپر می کردم که یهو در باز شد. ارمیا با دهن باز نگاهم می کرد. منم چشم هام از یهویی اومدنش از حدقه در اومده بودن.
ارمیا به خودش اومد و با لحن سوز ناکی سرش رو به اینور انور تکون می داد و گفت:
- ای خـــدا! خواهر نازنیم دیوونه شد رفت. تازه اول جوونیش بود!
آهی کشید و دوباره گفت:
- ای کاش تنهاش نذاشته بودم!
این و ول می کردم سوگنامم رو هم می خوند. به بالشت روی تخت چنگ زدم و سمتش پرت کردم که جا خالی داد.
۲.۳k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.