پارت113
#پارت113
تو چشمهاش زل زدم و گفتم:خب تو فکر میکنی جواب من چیه؟
نگاهشو به دور و ور چرخوند و گفت: اوممم...حس میکنم مثبته.
اخمی کردم و گفتم:خیلی خود شیفته ای!
تک خنده ای کرد و گفت:خود شیفته چیه مگه دوروغ میگم؟
چطور دلت میاد به من جواب رد بدی؟
بدون اینکه جوابشو بدم راهمو ادامه دادم.
صدای حامد و از پشت سر شنیدم که گفت:ای بابا حالا قهرم میکنه!
یه نگاه به آسمون انداختم...هوا داشت کم کم تاریک میشد باید میرفتم خونه.
با صدای حامد نگاهمو از آسمون گرفتم.
از گوشه ی چشم بهش نگاه کردم و گفتم:
چیزی شده؟
حامد یه نگاه بهم کرد و گفت:بیا بریم رستوران!
گفتم:نه حامد جان نمیشه باید برم خونه.
بدون هماهنگی باهاشون که نمیشه با کسی برم رستوران.اونم شبانه.
باید از قبل بهشون میگفتم.سر اون موضوعی که پیش اومد،زیاد نمیزارن شبها تنها برم بیرون.
چشمهاشو ریز کرد و گفت:کدوم موضوع؟
دستمو جلوی دهنم گذاشتم.تازه فهمیدم چه سوتی دادم!
حامد از اون ماجرا خبر نداشت.با تته پته گفتم:خب اونم بعدا بهت میگم الان باید برم خونه بعدا حرف میزنیم.خداحافظ.
و بعد بی توجه به نگاه متعجبش با دو راه افتادم سمت خونه.
یک هفته بعد
با صدای مامان سینی چایی رو از میز برداشتم
از آشپزخونه رفتم بیرون. یه لبخند زدم اول به پدر حامد
بعد به مادرش،بعد از اون به مامان بابای خودم چایی تعارف کردم
اخر از همه سینی رو جلو حامد گرفتم از گوشه چشم
یه نگاه بهم انداخت یه استکان چایی برداشت، نیمچه لبخندی زدم سینی رو میز عسلی گذاشتم
رو مبل تک نفره که تقریبا دورتر از همه بود نشستم. همین طور که داشتن چایی میخوردن
صحبتای معمولی بینشون رد وبدل میشد.سرمو پایین انداختم مشغول بازی کردن با انگشتای دستم بودم
از این بحث های مسخره واقعا کلافه شده بودم، یه ذره سرمو بلند کردم نگاه مو چرخوندم سمت حامد
سمت راست رو مبل تک نفره ایی نشسته بود و عمیقا توی فکر بود
-اهوم اهوم
با صدای پدر حامد همه ی نگاه ها به سمتش چرخیده شد
یه لبخند زد و رو به پدرم گفت: غرض از مزحمت امشب ما این بود که خدمت برسیم مهسا جان رو برای پسرم حامد خواستگاری کنیم
بابا یکم سرجاش جا به جا شد، یه لبخند به پدر حامد زد :
صاحب اختیارید، رو سر ما جا دارید.
پدر حامد با لبخند یه تشکر کرد و شروع کرد به گفتن حرفای اصلی
از صحبت درمورد مهریه گرفته تا جایی که میخوایم زندگی کنیم.
نگاه مو ازشون گرفتم به مامان دوختم نمیدونم چرا حرفی نمیزنه
انگار نه انگار برای یه دونه دخترش خواستگار اومده
با صدای بابا نگاه مو از مامان گرفتم
بابا یه لبخند زد: دختر خوشگلم حامد جان رو راهنمایی کن اتاقت
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم....
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم همزمان با من حامد هم از جاش بلند شد
یه لبخند بهش زدم با هم رفتیم سمت اتاقم
دستمو رو دستگیره در گذاشتم خواستم در رو باز کنم که در وردی به شدت باز شد
از ترس هینی گفتم نگاه مو دوختم به در ورودی با دیدن حسام که عصبی زل زده به حامد
با ترس آب دهنمو قورت دادم برگشتم یه نگاه به حامد انداخت که چشماشو ریزش کرده بود به حسام نگاه میکرد
سکوت عجیبی خونه رو فرا گرفته بود هیچ کس حرفی نمیزد
تا اینکه بابا سکوت رو شکست.
رو به حسام گفت: چه خبره پسرم؟
حسام نگاه شو از حامد گرفت به بابا دوخت یه لبخند مسخره زد و گفت:
سلام، هیچی مگه قراره خبری باشه؟ اومدم تو مراسم خواستگاری دخترخاله م شرکت کنم
بعد از تموم شدن حرفش نگاهش دوخت تو چشمام،آروم آروم اومد نزدیک مون
دقیقا رو به رو منو حامد وایستاد طوری که فقط چند قدم بینمون فاصله بود
سرشو نزدیک آورد اروم گفت:
مراقب باشید خوشی هاتون زود تموم نشه
بعد با صدای بلند گفت:
خب دیگه مراحتون نمیشم برید باهم حرف بزنید
بعد از تموم شدن حرفش با قدمای اروم ازمون دور شد رفت جای حامد رو مبل نشست
اون روز حرف حسام رو جدی نگرفتم ولی ای کاش .....
با صدای حامد به خودم اومدم، تو چشماش نگاه کردم که اشاره کرد برم داخل
نگاه مو ازش گرفتم در رو باز کرد وارد اتاق شدم پشت سرمم حامد اومد...
در رو بست.
خواستم بشینم که صدای عصبی حامد رو شنیدم
طوری که سعی میکرد صداش بالا نره گفت:
بالاخره من این حسام رو میکشم! اون چیکارست که تو زندگی ما دخالت میکنه هااا؟
اصلا چه دلیلی داره که اون این رفتار رو کنه؟
توی سکوت به حرفاش گوش کردم بعد از اینکه تموم شد
نفسمو بیرون دادم گفتم :
حرفای حسام رو جدی نگیر فقط میخواد رابطه ما رو خراب کنه!مگرنه نمیتونه هیچ گوه اضافه ایی بخوره فقط الکی حرف میزنه! تو خودتو ناراحت نکن.
اومد نشست رو زمین تکیه شو داد به پشتی کلافه گفت:
واقعا گیج شدم! نمیدونم چی درسته چی غلط. امیدوارم همونی که تو میگی باشه!
کنارش نشستم تکیه مو دادم به پشتی.
دستمو رو دستش
تو چشمهاش زل زدم و گفتم:خب تو فکر میکنی جواب من چیه؟
نگاهشو به دور و ور چرخوند و گفت: اوممم...حس میکنم مثبته.
اخمی کردم و گفتم:خیلی خود شیفته ای!
تک خنده ای کرد و گفت:خود شیفته چیه مگه دوروغ میگم؟
چطور دلت میاد به من جواب رد بدی؟
بدون اینکه جوابشو بدم راهمو ادامه دادم.
صدای حامد و از پشت سر شنیدم که گفت:ای بابا حالا قهرم میکنه!
یه نگاه به آسمون انداختم...هوا داشت کم کم تاریک میشد باید میرفتم خونه.
با صدای حامد نگاهمو از آسمون گرفتم.
از گوشه ی چشم بهش نگاه کردم و گفتم:
چیزی شده؟
حامد یه نگاه بهم کرد و گفت:بیا بریم رستوران!
گفتم:نه حامد جان نمیشه باید برم خونه.
بدون هماهنگی باهاشون که نمیشه با کسی برم رستوران.اونم شبانه.
باید از قبل بهشون میگفتم.سر اون موضوعی که پیش اومد،زیاد نمیزارن شبها تنها برم بیرون.
چشمهاشو ریز کرد و گفت:کدوم موضوع؟
دستمو جلوی دهنم گذاشتم.تازه فهمیدم چه سوتی دادم!
حامد از اون ماجرا خبر نداشت.با تته پته گفتم:خب اونم بعدا بهت میگم الان باید برم خونه بعدا حرف میزنیم.خداحافظ.
و بعد بی توجه به نگاه متعجبش با دو راه افتادم سمت خونه.
یک هفته بعد
با صدای مامان سینی چایی رو از میز برداشتم
از آشپزخونه رفتم بیرون. یه لبخند زدم اول به پدر حامد
بعد به مادرش،بعد از اون به مامان بابای خودم چایی تعارف کردم
اخر از همه سینی رو جلو حامد گرفتم از گوشه چشم
یه نگاه بهم انداخت یه استکان چایی برداشت، نیمچه لبخندی زدم سینی رو میز عسلی گذاشتم
رو مبل تک نفره که تقریبا دورتر از همه بود نشستم. همین طور که داشتن چایی میخوردن
صحبتای معمولی بینشون رد وبدل میشد.سرمو پایین انداختم مشغول بازی کردن با انگشتای دستم بودم
از این بحث های مسخره واقعا کلافه شده بودم، یه ذره سرمو بلند کردم نگاه مو چرخوندم سمت حامد
سمت راست رو مبل تک نفره ایی نشسته بود و عمیقا توی فکر بود
-اهوم اهوم
با صدای پدر حامد همه ی نگاه ها به سمتش چرخیده شد
یه لبخند زد و رو به پدرم گفت: غرض از مزحمت امشب ما این بود که خدمت برسیم مهسا جان رو برای پسرم حامد خواستگاری کنیم
بابا یکم سرجاش جا به جا شد، یه لبخند به پدر حامد زد :
صاحب اختیارید، رو سر ما جا دارید.
پدر حامد با لبخند یه تشکر کرد و شروع کرد به گفتن حرفای اصلی
از صحبت درمورد مهریه گرفته تا جایی که میخوایم زندگی کنیم.
نگاه مو ازشون گرفتم به مامان دوختم نمیدونم چرا حرفی نمیزنه
انگار نه انگار برای یه دونه دخترش خواستگار اومده
با صدای بابا نگاه مو از مامان گرفتم
بابا یه لبخند زد: دختر خوشگلم حامد جان رو راهنمایی کن اتاقت
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم....
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم همزمان با من حامد هم از جاش بلند شد
یه لبخند بهش زدم با هم رفتیم سمت اتاقم
دستمو رو دستگیره در گذاشتم خواستم در رو باز کنم که در وردی به شدت باز شد
از ترس هینی گفتم نگاه مو دوختم به در ورودی با دیدن حسام که عصبی زل زده به حامد
با ترس آب دهنمو قورت دادم برگشتم یه نگاه به حامد انداخت که چشماشو ریزش کرده بود به حسام نگاه میکرد
سکوت عجیبی خونه رو فرا گرفته بود هیچ کس حرفی نمیزد
تا اینکه بابا سکوت رو شکست.
رو به حسام گفت: چه خبره پسرم؟
حسام نگاه شو از حامد گرفت به بابا دوخت یه لبخند مسخره زد و گفت:
سلام، هیچی مگه قراره خبری باشه؟ اومدم تو مراسم خواستگاری دخترخاله م شرکت کنم
بعد از تموم شدن حرفش نگاهش دوخت تو چشمام،آروم آروم اومد نزدیک مون
دقیقا رو به رو منو حامد وایستاد طوری که فقط چند قدم بینمون فاصله بود
سرشو نزدیک آورد اروم گفت:
مراقب باشید خوشی هاتون زود تموم نشه
بعد با صدای بلند گفت:
خب دیگه مراحتون نمیشم برید باهم حرف بزنید
بعد از تموم شدن حرفش با قدمای اروم ازمون دور شد رفت جای حامد رو مبل نشست
اون روز حرف حسام رو جدی نگرفتم ولی ای کاش .....
با صدای حامد به خودم اومدم، تو چشماش نگاه کردم که اشاره کرد برم داخل
نگاه مو ازش گرفتم در رو باز کرد وارد اتاق شدم پشت سرمم حامد اومد...
در رو بست.
خواستم بشینم که صدای عصبی حامد رو شنیدم
طوری که سعی میکرد صداش بالا نره گفت:
بالاخره من این حسام رو میکشم! اون چیکارست که تو زندگی ما دخالت میکنه هااا؟
اصلا چه دلیلی داره که اون این رفتار رو کنه؟
توی سکوت به حرفاش گوش کردم بعد از اینکه تموم شد
نفسمو بیرون دادم گفتم :
حرفای حسام رو جدی نگیر فقط میخواد رابطه ما رو خراب کنه!مگرنه نمیتونه هیچ گوه اضافه ایی بخوره فقط الکی حرف میزنه! تو خودتو ناراحت نکن.
اومد نشست رو زمین تکیه شو داد به پشتی کلافه گفت:
واقعا گیج شدم! نمیدونم چی درسته چی غلط. امیدوارم همونی که تو میگی باشه!
کنارش نشستم تکیه مو دادم به پشتی.
دستمو رو دستش
۱۵.۴k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.