پارت

#پارت111
بعد از تموم شدن حرفش رفت سمت تلفن و شماره 110رو گرفت.

بعد از اینکه با پلیس حرف زد تلفن رو قطع کرد و یه نگاه به ما انداخت و گفت:
الان میان.

مامان سرشو تکون داد و گفت:باشه پس تا اونا میان من برم شیشه هارو جمع کنم.

بابا دستشو نگه داشت و گفت:نمیخواد شیشه ها رو جمع کنی!صبر کن بیان.بعد جمع کن.دست به هیچی هم نزنید.

متفکر به بابا نگاه کردم وگفتم:خب اثر انگشتش میتونه رو در باشه.

بابا یه نگاه به در انداخت و بعد گفت:آره احتمالا میتونه باشه.

شونه ای بالا انداختم و گفتم:پس من میرم تو اتاق.

کیف و گوشی امو از روی مبل برداشتم و رفتم سمت اتاقم.

دستگیره در و کشیدم و خواستم وارد بشم که بابا گفت:

مهسا جان نخوابی ها!پلیس ها اومدن باید براشون توضیح بدی چه اتفاقی افتاده.

کلافه پوفی کشیدم و گفتم:نمیشه من توضیح ندم؟

بابا اخمهاشو توهم کشید و گفت:عزیزم فقط تو تو خونه تنها بودی.

و از همه جریانات هم با خبر بودی هرچی دیدی بهشون بگو.شاید فهمیدیم اون شخص کی بود!

زیر لب باشه ای گفتم و وارد اتاقم شدم.
در اتاقمو بستم.

حوصله نداشتم لباسامو عوض کنم بیخیال شدم و روی زمین نشستم.

زانوهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو روی زانو هام گذاشتم.

سرمو گذاشتم روی زانوهام و نفهمیدم کی خوابم برد.

با حس کردن دستی روی شونه ام که داشت تکونم میداد چشمهامو باز کردم.

سرمو از روی زانوم برداشتم و با چشمهای نیمه باز به روبروم نگاه کردم.

مامان یه لبخند بهم زد و گفت:پاشو مهسا پاشو پلیسا اومدن میخوان باهات حرف بزنن.

چشمهامو مالیدم و گفتم:مامان جان حال ندارم بزار بخوابم.

یه نگاه بهم انداخت و گفت:نمیشه دخترم باید بری پیش پلیس ها.

کلافه پوفی کشیدم و بزور از جام بلند شدم.

جلوتر از مامانم خواستم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت.

سوالی نگاهی کردم که گفت:چشمهاتو پاک کن صورتت همه اش سیاهه اینجوری میخوای بری جلون اون مردها؟

اخمهامو توهم کشیدم و گفتم:اصلا من نمیام.

مامان:بچه شدی مهسا؟میگم چشمهاتو پاک کن و بعد بیا.

بی توجه به مامان رفتم سمت میز آرایشم و زیر چشمهامو با شیر پاک کن پاک کردم.

خوبه؟...

سرشو تکون داد و زودتر از من از اتاق خارج شد.

بعد از چند دقیقه منم به دنبالش از اتاق خارج شدم.

دو سه نفر پلیس تو خونه بودند و داشتند با بابا حرف میزدند و یه چیزایی یادداشت میکردند.

رفتم پیش بابا ایستادم و یه سلام به پلیس ها کردم.پلیس هام جوابمو دادند.

سرگرد گفت:خب دختر جون تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟!

سرمو تکون دادم و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا.

بعد از اینکه تمام اتفاقات رو واسشون تعریف کردم متفکر زل زدم بهشون.

پلیسه سرشو تکون داد و گفت:باشه ما پیگیری میکنیم.

ولی خب احتمالا دزد بوده.

بابا پرسید:ولی جناب سرگرد به نظرتون یکم مشکوک نیست دزد این ساعت بیاد؟

جناب سرگرد:نمیدونم ولی احتمالا دیده خونه خالیه اومده دیگه!

حالا ما پیگیری میکنیم بهتون خبر میدیم.شبتون خوش.

بعدشم با احتیاط از روی شیشه ها رد شدن و از خونه رفتند بیرون.

بابا هم تا جلوی در همراهشون رفت.

یه نگاه به مامان انداختم که از آشپزخونه با یه جارو و خاک انداز اومد بیرون.

نگاهی بهم انداخت و گفت:هنوز خوابت میاد؟

اهومی گفتم.

مامان:بیا کمکم این شیشه ها رو جمع کنیم.

اخمهامو توهم کشیدم و گفتم:حال ندارم جان مامان به خدا.

اخمهاشو توهم کشید و گفت:یعنی چی حال ندارم؟معلوم نیست کدوم از خدا بی خبری بوده.دزد بوده!چی بوده!که فقط اومده سمت خونه ما.

پوفی کشیدم و گفتم:خب دزد میاد دیگه! میخوای نیاد!

مامان یه نگاه بهم انداخت و گفت:از کجا معلوم دزد بوده؟!

شونه ای بالا انداختم و گفتم:چه میدونم والا

بعدش رفتم از توی آشپزخونه یه جاروی اضافه برداشتم.رفتم پیش مامانم.

نشستم و باهم مشغول جمع کردن شیشه ها شدیم.
دیدگاه ها (۱)

#پارت112(سه ماه بعد)داشتم توی پارک قدم میزدم که یهو دستم از ...

#پارت113تو چشمهاش زل زدم و گفتم:خب تو فکر میکنی جواب من چیه؟...

#پارت110دستگیره سمت پایین خواستم بکشم که صدای شکستن شیشه رو ...

#پارت109پیر زنه سرشو برگردوند یه لبخند بهم زد:چیه مادر چرا ا...

فیک شاهزاده من

همیشگی من

part⁶خاموشی.. صبح وقتی بیدار شدم روی تختم بودم فکر کردم همه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط