پارت112
#پارت112
(سه ماه بعد)
داشتم توی پارک قدم میزدم که یهو دستم از پشت کشیده شد!...
با تعجب سرمو بلند کردم و به فردی که ایستاده بود نگاه کردم.
با دیدن دو جفت چشم آبی که روبروم بود چشمهام گرد شد.
سرمو پائین آوردم و به لب و دهنش نگاه کردم.چقدر دلم برای این چشمها،لب و این صورت تنگ شده بود.
خیلی وقت میشد که ندیده بودمش!...
تقریبا سه چهار ماهی میشد.لب زدم:
حامد!
حامد عصبی گفت:آره،خودمم چیه؟!نکنه منو نمیشناسی؟!
نگاهمو از لبهاش گرفتم و تو چشمهاش دوختم.
نه خوب میشناسمت!مگه میشه فراموشت کنم؟
مستقیم تو چشمهام زل زد و گفت:آره تو
راست میگی!تو منو فراموش نمیکنی!
ولی تو این مدت،تو این سه ماه حتی یه زنگ هم بهم نزدی.
چرا انقدر بی وفا شدی مهسا؟همه جا منتظرم که ببینمت.
هر شب جلوی پنجره مونم که فقط تو رو یه بار ببینم.بعد تو انقدر بی خیالی؟
میتونستی از همون اول بگی که منو نمیخوای!
سرمو پائین انداختم و گفتم:حامد تو چرا حس میکنی من تورو نمیخوام؟!
من تورو میخوام ولی...پرید وسط حرفم و گفت:ولی چی؟همون رازت؟!
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
حامد دستی تو موهاش کشید و گفت:
مهسا...یه چیزی بگم به حرفم گوشی میدی؟
سرمو بلند کردم و گفتم:بستگی داره که
چی باشه!
حامد گفت:نه اینطوری نشد.جوابم یه کلمه است یا آره یا نه!
سرمو تکون دادم و گفتم:آره.
حامد:خوب ببین ازت میخوام که به خواستگاریم جواب مثبت بدی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی؟!چی داری میگی حامد؟!من واقعا آمادگی ازدواج ندارم!ببین من...
پرید وسط حرفم و گفت:نمیتونم و اینها رو بزار کنار.
قول میدم قول میدم اون رازت هرچی که بود قبول کنم.
اون رازت هرچی که بود و هست من از همین الان باهاش موافقم و اصلا حرفی هم درباره اش نمیزنم.قول میدم هروقت که آماده بودی بهم بگو.
سرمو انداختم پائین و گفتم:حامد شاید تو با راز من مشکل نداشته باشی ولی خانواده ات شاید داشته باشن.
انگشت اشاره اشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالا آورد:اشتباه نکن خانواده من نمیفهمند که تو رازی داشتی یا نه!قول میدم.
قول میدم اونا هیچی نفهمند.فقط به خواستگاریم جواب مثبت بده!...
قول میدم خوشبختت کنم.مهسا من بدون تو نمیتونم.
لبمو گاز گرفتم و گفتم:منم بدون تو نمیتونم!ولی حامد راز من پذیروفتنش خیلی سخته.
یه لبخندی زد و گفت:هرچی که باشه قبول دارم.
نفسمو بیرون دادم و گفتم:باشه قبول.
دیگه نمیتونم تحمل کنم که ازت دور باشم.فقط بهم فرصت بده واسه گفتن این راز.
باشه.
یه لبخند زد که چال گونه هاش نمایان شد و بعد گفت:قربونت برم.قول میدم تا هروقت که خواستی بهت فرصت میدم.
سرمو پائین انداختم و یه لبخند زدم.
آروم و شیطون گفت:پس شیرینی عروسی بخوریم؟!
با تعجب سرمو بالا آوردم و گفتم: شیرینی عروسی؟!
تک خنده ای کرد و گفت:منظورم اینه که
شیرینی جواب مثبت تورو امروز بخوریم؟!
بریم کافی شاپی؛رستورانی جایی؟
متفکر گفتم:نمیدونم مگه من هنوز به تو جواب مثبت دادم؟!
با شنیدم این حرفم لبخند از روی لبهاش رفت و کم کم اخمهاشو توهم کشید و گفت:
مگه جوابت مثبت نیست؟!مگه نگفتی بهت فرصت میدم؟!
تک خنده ای کردم و شیطون گفتم:خیلی میترسی جواب منفی بهت بدما!...
بعدشم بی توجه بهش راه افتادم سمت چپ.
یه لحظه به پشت سرم نگاه کردم که دیدم حامد همونطور شوکه زده سرجاش ایستاده.و به جای خالی من نگاه میکنه.
بعد از چند دقیقه به خودش اومد و یدفعه سرشو بالا آورد و به دور و ور نگاه کرد.با دیدن من با دو شروع کرد سمتم اومدن.
سری تکون دادم و نگاهمو ازش گرفتم و به جلوم نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه اومد کنارم ایستاد و گفت:مهسا واقعا دیوونه شدی؟
چرا اینجوری میکنی؟!یه کلمه است بگو جوابت مثبته یا نه؟...
سرجام ایستادم که اونم سرجاش ایستاد.
(سه ماه بعد)
داشتم توی پارک قدم میزدم که یهو دستم از پشت کشیده شد!...
با تعجب سرمو بلند کردم و به فردی که ایستاده بود نگاه کردم.
با دیدن دو جفت چشم آبی که روبروم بود چشمهام گرد شد.
سرمو پائین آوردم و به لب و دهنش نگاه کردم.چقدر دلم برای این چشمها،لب و این صورت تنگ شده بود.
خیلی وقت میشد که ندیده بودمش!...
تقریبا سه چهار ماهی میشد.لب زدم:
حامد!
حامد عصبی گفت:آره،خودمم چیه؟!نکنه منو نمیشناسی؟!
نگاهمو از لبهاش گرفتم و تو چشمهاش دوختم.
نه خوب میشناسمت!مگه میشه فراموشت کنم؟
مستقیم تو چشمهام زل زد و گفت:آره تو
راست میگی!تو منو فراموش نمیکنی!
ولی تو این مدت،تو این سه ماه حتی یه زنگ هم بهم نزدی.
چرا انقدر بی وفا شدی مهسا؟همه جا منتظرم که ببینمت.
هر شب جلوی پنجره مونم که فقط تو رو یه بار ببینم.بعد تو انقدر بی خیالی؟
میتونستی از همون اول بگی که منو نمیخوای!
سرمو پائین انداختم و گفتم:حامد تو چرا حس میکنی من تورو نمیخوام؟!
من تورو میخوام ولی...پرید وسط حرفم و گفت:ولی چی؟همون رازت؟!
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
حامد دستی تو موهاش کشید و گفت:
مهسا...یه چیزی بگم به حرفم گوشی میدی؟
سرمو بلند کردم و گفتم:بستگی داره که
چی باشه!
حامد گفت:نه اینطوری نشد.جوابم یه کلمه است یا آره یا نه!
سرمو تکون دادم و گفتم:آره.
حامد:خوب ببین ازت میخوام که به خواستگاریم جواب مثبت بدی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی؟!چی داری میگی حامد؟!من واقعا آمادگی ازدواج ندارم!ببین من...
پرید وسط حرفم و گفت:نمیتونم و اینها رو بزار کنار.
قول میدم قول میدم اون رازت هرچی که بود قبول کنم.
اون رازت هرچی که بود و هست من از همین الان باهاش موافقم و اصلا حرفی هم درباره اش نمیزنم.قول میدم هروقت که آماده بودی بهم بگو.
سرمو انداختم پائین و گفتم:حامد شاید تو با راز من مشکل نداشته باشی ولی خانواده ات شاید داشته باشن.
انگشت اشاره اشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالا آورد:اشتباه نکن خانواده من نمیفهمند که تو رازی داشتی یا نه!قول میدم.
قول میدم اونا هیچی نفهمند.فقط به خواستگاریم جواب مثبت بده!...
قول میدم خوشبختت کنم.مهسا من بدون تو نمیتونم.
لبمو گاز گرفتم و گفتم:منم بدون تو نمیتونم!ولی حامد راز من پذیروفتنش خیلی سخته.
یه لبخندی زد و گفت:هرچی که باشه قبول دارم.
نفسمو بیرون دادم و گفتم:باشه قبول.
دیگه نمیتونم تحمل کنم که ازت دور باشم.فقط بهم فرصت بده واسه گفتن این راز.
باشه.
یه لبخند زد که چال گونه هاش نمایان شد و بعد گفت:قربونت برم.قول میدم تا هروقت که خواستی بهت فرصت میدم.
سرمو پائین انداختم و یه لبخند زدم.
آروم و شیطون گفت:پس شیرینی عروسی بخوریم؟!
با تعجب سرمو بالا آوردم و گفتم: شیرینی عروسی؟!
تک خنده ای کرد و گفت:منظورم اینه که
شیرینی جواب مثبت تورو امروز بخوریم؟!
بریم کافی شاپی؛رستورانی جایی؟
متفکر گفتم:نمیدونم مگه من هنوز به تو جواب مثبت دادم؟!
با شنیدم این حرفم لبخند از روی لبهاش رفت و کم کم اخمهاشو توهم کشید و گفت:
مگه جوابت مثبت نیست؟!مگه نگفتی بهت فرصت میدم؟!
تک خنده ای کردم و شیطون گفتم:خیلی میترسی جواب منفی بهت بدما!...
بعدشم بی توجه بهش راه افتادم سمت چپ.
یه لحظه به پشت سرم نگاه کردم که دیدم حامد همونطور شوکه زده سرجاش ایستاده.و به جای خالی من نگاه میکنه.
بعد از چند دقیقه به خودش اومد و یدفعه سرشو بالا آورد و به دور و ور نگاه کرد.با دیدن من با دو شروع کرد سمتم اومدن.
سری تکون دادم و نگاهمو ازش گرفتم و به جلوم نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه اومد کنارم ایستاد و گفت:مهسا واقعا دیوونه شدی؟
چرا اینجوری میکنی؟!یه کلمه است بگو جوابت مثبته یا نه؟...
سرجام ایستادم که اونم سرجاش ایستاد.
۶.۸k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.