پارت115
#پارت115
کنارش رو مبل نشستم یه لبخند بهم زد از تو کیفش یه جعبه مخمل قرمز رنگ بیرون اورد.
با لبخندی که چال گونه هاشو نشون میداد در جعبه رو باز کرد.
رو کرد سمت پدرم:
با اجازه تون
بابا: خواهش میکنم بفرمایید
سری تکون داد حلقه رو از تو جعبه در آورد
مادر حامد: دستت رو بیار جلو دخترم!
دست چپمو بلند کردم، دستمو گرفت حلقه رو داخل انگشتم کرد
لب زد: خوشبخت شین عزیزم
با لبخند بغلش کردم
مهسا: مرسی خانوم....
پرید وسط حرفم: منو با فامیل صدا نزن بهم بگو نسترن...
از بغلش بیرون اومدم با تعجب گفتم:
ولی نمیشه که م..
باز پرید وسط حرفم: میشه شما نگران نباش!
یه لبخند زدم: باشه نسترن جون!
بعد از اینکه مامان و بابا بهم تبریک گفتن ،خانواده حامد حدود یک ساعتی موندن بعد عزم رفتن کردن.
قرار شد دو هفته بعد عقد کنیم! عروسی هم یک ماه بعدش.
اصلا باورم نمیشه که به این سرعت منو حامد ماله هم شدیم، و دو ماه دیگه میریم سر خونه زندگیمون.
تصمیم گرفتم سر اولین فرصت ب...
با صدای حسام از فکر بیرون اومدم، سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم..
چشماش از عصبانبت قرمز شده بود، قفسه سینه ش تند تند بالا پایین میشد.
شیطون گفتم: کاری داشتی؟!
کنارم رو مبل نشست: کار که زیاد باهات دارم ولی الان وقتش نیست، عروسکم خوب از کنار حامد بودن استفاده کن چون به زودی از دستش میدی!
عصبی از جام بلند شدم، سعی کردم صدامو کنترل کنم که مامان و بابا نشنون
مهسا: بیین هیچ گوهی نمیتونی بخوری پس حرف الکی نزن، تو زندگی منم دخالت نکن!
از جاش بلند شد رو به روم وایستاد یه پوزخند زد:
خواهیم دید عزیزم
بی توجه بهش خواستم برم که دستمو گرفت رو به روم وایستاد
مشکوک شروع کرد به بررسی اجزای صورتم که رو لبام ثابت موند.
با تعجب بهش زل زده بودم که انگشت اشاره شو رو لبام کشید.
بعد از چند دقیقه با اعصبانیت گفت:
چرا لبات باد کرده؟
با صداش تازه مغزم شروع کرد به فعالیت عصبی دستشو پس زدم مثله خودش گفتم:
چی میگی حالت خوبه! فکر کنم اخر شبی زده به سرت
بعد انگشت اشاره مو سمتش گرفتم:
تو کارای من دخالت نکن زندگی من به هیچ ربطی نداره.
سرشو تکون داد و آروم رمزمه کرد:
قسم میخورم نابودت کنم حامد. تقاص بوسیدن مهسا رو پس میدی!...
و بعد رفت. با تعجب به رفتنش نگاه کردم چرا اینجوری حرف میزنه داره منو میترسونه!
سرمو تکون دادم که این افکار مسخره از فکرم بره بیرون.
وارد اتاقم شدم در رو بستم، رختخواب رو زمین پهن کردم
داراز کشیدم نگاه مو دوختم به سقف، با لبخند به اتفاقاتی که امروز افتاد فکر کردم
واقعا فکرشو نمیکردم حامد تا این حد شیطون باشه،از وقتی که باهاش بودم
مثله امشب ندیده بودشم ناخداگاه دستمو رو لبم کشیدم.
ی لبخند اومد رو لبام اگه بگم از اون بوسه لذت نبردم دروغ گفتم.
تو همین فکرا بودم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.
گوشی رو از کنارم برداشتم صفحه شو باز کردم، با دیدن اسم حامد چشمام برق زد.
پیامشو باز کردم
حامد: بیداری خانومی؟
تایپ کردم: آره عزیزم
بعد از دو دقیقه جواب داد: بیا تلگرام
مهسا :باشه
_________________
(حسام)
عصبی از خونه بیرون اومدم اگه پنج دقیقه دیگه اونجا میموندم.
تضمین نمیکردم که بلایی سر مهسا نیارم، تصور اینکه حامد مهسا رو بوسیده بود دیوونه م میکرد.
یعنی مهسا جلوشو نگرفته بود، راحت گذاشته بود که اون مرتیکه ببوسش!
عصبی تیکه مو به دیوار زدم،به آسمون نگاه کردم صاف صاف بود بدون هیچ ستاره ایی
و ماه تنها تو آسمون خودنمایی میکرد. یه پوزخند زدم از تو جیبم پاکت سیگار
و فندک رو درآوردم. یه نخ سیگار رو از تو پاکت کشیدم بیرون گوشه لبم گذاشتم
با فندک روشنش کردم، پاکت و فندک رو گذاشتم تو جیبم. به پوک عمیق به سیگار زدم
لحظه به لحظه، لحظات خواستگاری جلو چشمم میومد.
وقتی که مادر اون بی شرف انگشتر رو دست مهسا کرد چقدر به خودم لعنت
فرستادم که چرا زودتر خودم اقدام نکردم،زودتر نرفتم خواستگاریش!
یا اینکه چرا کاری نکردم وابستم شه. با حس سوزش دستم از فکر بیرون اومدم
به دستم نگاه کردم، سیگار به اخرش رسیده بود...
سیگار رو زمین انداختم، با پام له ش کردم دستامو تو جیبم گذاشتم
آروم آروم شروع کردم به راه رفتن. نمیدونم چقدر از راه رفته بودم که گوشیم زنگ خورد.
سرجام وایستادم و گوشی رو از تو جیبم در آوردم به صحفه ش نگاه کردم اسم یاشار رو صفحه خودنمایی میکرد.
اول خواستم جواب ندم ولی بعد پیشمون شدم تماس رو وصل کردم.
یاشار:الو حسام!
حسام:بگو
یاشار: بدبختم شدیم حسام، داره میاد!
با تعجب گفتم: کی؟!
یاشار:...
کنارش رو مبل نشستم یه لبخند بهم زد از تو کیفش یه جعبه مخمل قرمز رنگ بیرون اورد.
با لبخندی که چال گونه هاشو نشون میداد در جعبه رو باز کرد.
رو کرد سمت پدرم:
با اجازه تون
بابا: خواهش میکنم بفرمایید
سری تکون داد حلقه رو از تو جعبه در آورد
مادر حامد: دستت رو بیار جلو دخترم!
دست چپمو بلند کردم، دستمو گرفت حلقه رو داخل انگشتم کرد
لب زد: خوشبخت شین عزیزم
با لبخند بغلش کردم
مهسا: مرسی خانوم....
پرید وسط حرفم: منو با فامیل صدا نزن بهم بگو نسترن...
از بغلش بیرون اومدم با تعجب گفتم:
ولی نمیشه که م..
باز پرید وسط حرفم: میشه شما نگران نباش!
یه لبخند زدم: باشه نسترن جون!
بعد از اینکه مامان و بابا بهم تبریک گفتن ،خانواده حامد حدود یک ساعتی موندن بعد عزم رفتن کردن.
قرار شد دو هفته بعد عقد کنیم! عروسی هم یک ماه بعدش.
اصلا باورم نمیشه که به این سرعت منو حامد ماله هم شدیم، و دو ماه دیگه میریم سر خونه زندگیمون.
تصمیم گرفتم سر اولین فرصت ب...
با صدای حسام از فکر بیرون اومدم، سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم..
چشماش از عصبانبت قرمز شده بود، قفسه سینه ش تند تند بالا پایین میشد.
شیطون گفتم: کاری داشتی؟!
کنارم رو مبل نشست: کار که زیاد باهات دارم ولی الان وقتش نیست، عروسکم خوب از کنار حامد بودن استفاده کن چون به زودی از دستش میدی!
عصبی از جام بلند شدم، سعی کردم صدامو کنترل کنم که مامان و بابا نشنون
مهسا: بیین هیچ گوهی نمیتونی بخوری پس حرف الکی نزن، تو زندگی منم دخالت نکن!
از جاش بلند شد رو به روم وایستاد یه پوزخند زد:
خواهیم دید عزیزم
بی توجه بهش خواستم برم که دستمو گرفت رو به روم وایستاد
مشکوک شروع کرد به بررسی اجزای صورتم که رو لبام ثابت موند.
با تعجب بهش زل زده بودم که انگشت اشاره شو رو لبام کشید.
بعد از چند دقیقه با اعصبانیت گفت:
چرا لبات باد کرده؟
با صداش تازه مغزم شروع کرد به فعالیت عصبی دستشو پس زدم مثله خودش گفتم:
چی میگی حالت خوبه! فکر کنم اخر شبی زده به سرت
بعد انگشت اشاره مو سمتش گرفتم:
تو کارای من دخالت نکن زندگی من به هیچ ربطی نداره.
سرشو تکون داد و آروم رمزمه کرد:
قسم میخورم نابودت کنم حامد. تقاص بوسیدن مهسا رو پس میدی!...
و بعد رفت. با تعجب به رفتنش نگاه کردم چرا اینجوری حرف میزنه داره منو میترسونه!
سرمو تکون دادم که این افکار مسخره از فکرم بره بیرون.
وارد اتاقم شدم در رو بستم، رختخواب رو زمین پهن کردم
داراز کشیدم نگاه مو دوختم به سقف، با لبخند به اتفاقاتی که امروز افتاد فکر کردم
واقعا فکرشو نمیکردم حامد تا این حد شیطون باشه،از وقتی که باهاش بودم
مثله امشب ندیده بودشم ناخداگاه دستمو رو لبم کشیدم.
ی لبخند اومد رو لبام اگه بگم از اون بوسه لذت نبردم دروغ گفتم.
تو همین فکرا بودم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.
گوشی رو از کنارم برداشتم صفحه شو باز کردم، با دیدن اسم حامد چشمام برق زد.
پیامشو باز کردم
حامد: بیداری خانومی؟
تایپ کردم: آره عزیزم
بعد از دو دقیقه جواب داد: بیا تلگرام
مهسا :باشه
_________________
(حسام)
عصبی از خونه بیرون اومدم اگه پنج دقیقه دیگه اونجا میموندم.
تضمین نمیکردم که بلایی سر مهسا نیارم، تصور اینکه حامد مهسا رو بوسیده بود دیوونه م میکرد.
یعنی مهسا جلوشو نگرفته بود، راحت گذاشته بود که اون مرتیکه ببوسش!
عصبی تیکه مو به دیوار زدم،به آسمون نگاه کردم صاف صاف بود بدون هیچ ستاره ایی
و ماه تنها تو آسمون خودنمایی میکرد. یه پوزخند زدم از تو جیبم پاکت سیگار
و فندک رو درآوردم. یه نخ سیگار رو از تو پاکت کشیدم بیرون گوشه لبم گذاشتم
با فندک روشنش کردم، پاکت و فندک رو گذاشتم تو جیبم. به پوک عمیق به سیگار زدم
لحظه به لحظه، لحظات خواستگاری جلو چشمم میومد.
وقتی که مادر اون بی شرف انگشتر رو دست مهسا کرد چقدر به خودم لعنت
فرستادم که چرا زودتر خودم اقدام نکردم،زودتر نرفتم خواستگاریش!
یا اینکه چرا کاری نکردم وابستم شه. با حس سوزش دستم از فکر بیرون اومدم
به دستم نگاه کردم، سیگار به اخرش رسیده بود...
سیگار رو زمین انداختم، با پام له ش کردم دستامو تو جیبم گذاشتم
آروم آروم شروع کردم به راه رفتن. نمیدونم چقدر از راه رفته بودم که گوشیم زنگ خورد.
سرجام وایستادم و گوشی رو از تو جیبم در آوردم به صحفه ش نگاه کردم اسم یاشار رو صفحه خودنمایی میکرد.
اول خواستم جواب ندم ولی بعد پیشمون شدم تماس رو وصل کردم.
یاشار:الو حسام!
حسام:بگو
یاشار: بدبختم شدیم حسام، داره میاد!
با تعجب گفتم: کی؟!
یاشار:...
۱۱.۰k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.