soled
soled
پارت ۲۵
خوشحال بود که بالاخره تو رو از اون وضعیت نجات داده ولی از ی طرف هم ناراحت که تو رو تو اون وضعیت میبینه...
درحال نوازش موهات بود که درد بازوش اوج گرفت و نتونست اون حجم از درد رو تحمل کنه😖
تیکه از از پارچه کتشو کند و دور بازوش پیچید تا بلکه خونریزیش بند بیاد...
بالاخره رسیدین به عمارت دیگه جای نگرانی نبود تو رو به سمت اتاقش برد و رو تخت گذاشت...
وبعد از این که کارای تو رو اوکی کرد به یکی از افراد گفت که بره دکتر شخصیشو خبر کنه
۲ساعت بعد :
ویو ا.ت :
چشامو باز کردم و دیدم تو اتاق جیمینم ، تعجب کردم انگار میدونستم باید ی جای دیگه باشم ولی نمیدونم کجا هیچی از قبل از این که خوابم ببره یادم نمیومد
آجوما : بالاخره بیدار شدی!
با صدای آشنایی که شنیدم برگشتم به سمت صدا و دیدم آجوما کنار تخت نشسته و داره کتاب میخونه
ا.ت : آجوما....🥺
خیلی دلم براش تنگ شده بود از جام بلند شدم که برم بقلش کنم که دیدم ی سِرُم به دستم وصله و مانع آزاد حرکت کردنم میشه ولی سرم تنها چیزی نبود که توجهمو جلب کرد..
خون....مقدار زیادی خون روی آستینم بود ولی ... هیچ جای بدنم زخمی نبود هیچ دردی هم نداشتم !
ا.ت : آجوما..!؟
آجوما : هوم؟(در حال کتاب خوندن)
ا.ت : این....این خونت ...چیه؟!
آجوما : (نگاهی بهت میکنه و متوجه خون روی آستینت میشه)
آجوما : خب ا.ت نگاه کن....لطفا آروم باش و هول نکن
(آجوما همه چیز رو برات از اون شب قبل تعریف میکنه)
آجوما : الان هم ارباب معاینه شدن و تو ی یک اتاق دیگه دارن استراحت میکنن حالشون هم روبه بهبوده...
و این خون هم ... حتما وقتی میخواستن بیارنت دستشون خونی شده بوده و....
ویو ا.ت
وی داشت میگفت؟؟!!!اون چی داشت میگفتتت!!!
شوخی میکرد نه؟! امکان نداره.... نه...نه....
نمیتونستم باور کن ، امکان نداشت آره الکی میگفت ولی هرچی بیشتر از اون شب میگفت باورش برام سخت میشد که واقعا اتفاق نیفتاده
نزاشتم حرف آجوما تموم بشه سریع از رو تخت پاشدم و و سرم رو از دستم کندم و به سمت در دویدم
بچه ها لطفا حمایت کنید ، الآنم که امتحان های ترمم داره شروع میشه فشار درسامم که از هرجا داره میزنه بیرون و براتون مینویسم لطفا حمایت کنید:))))
پارت ۲۵
خوشحال بود که بالاخره تو رو از اون وضعیت نجات داده ولی از ی طرف هم ناراحت که تو رو تو اون وضعیت میبینه...
درحال نوازش موهات بود که درد بازوش اوج گرفت و نتونست اون حجم از درد رو تحمل کنه😖
تیکه از از پارچه کتشو کند و دور بازوش پیچید تا بلکه خونریزیش بند بیاد...
بالاخره رسیدین به عمارت دیگه جای نگرانی نبود تو رو به سمت اتاقش برد و رو تخت گذاشت...
وبعد از این که کارای تو رو اوکی کرد به یکی از افراد گفت که بره دکتر شخصیشو خبر کنه
۲ساعت بعد :
ویو ا.ت :
چشامو باز کردم و دیدم تو اتاق جیمینم ، تعجب کردم انگار میدونستم باید ی جای دیگه باشم ولی نمیدونم کجا هیچی از قبل از این که خوابم ببره یادم نمیومد
آجوما : بالاخره بیدار شدی!
با صدای آشنایی که شنیدم برگشتم به سمت صدا و دیدم آجوما کنار تخت نشسته و داره کتاب میخونه
ا.ت : آجوما....🥺
خیلی دلم براش تنگ شده بود از جام بلند شدم که برم بقلش کنم که دیدم ی سِرُم به دستم وصله و مانع آزاد حرکت کردنم میشه ولی سرم تنها چیزی نبود که توجهمو جلب کرد..
خون....مقدار زیادی خون روی آستینم بود ولی ... هیچ جای بدنم زخمی نبود هیچ دردی هم نداشتم !
ا.ت : آجوما..!؟
آجوما : هوم؟(در حال کتاب خوندن)
ا.ت : این....این خونت ...چیه؟!
آجوما : (نگاهی بهت میکنه و متوجه خون روی آستینت میشه)
آجوما : خب ا.ت نگاه کن....لطفا آروم باش و هول نکن
(آجوما همه چیز رو برات از اون شب قبل تعریف میکنه)
آجوما : الان هم ارباب معاینه شدن و تو ی یک اتاق دیگه دارن استراحت میکنن حالشون هم روبه بهبوده...
و این خون هم ... حتما وقتی میخواستن بیارنت دستشون خونی شده بوده و....
ویو ا.ت
وی داشت میگفت؟؟!!!اون چی داشت میگفتتت!!!
شوخی میکرد نه؟! امکان نداره.... نه...نه....
نمیتونستم باور کن ، امکان نداشت آره الکی میگفت ولی هرچی بیشتر از اون شب میگفت باورش برام سخت میشد که واقعا اتفاق نیفتاده
نزاشتم حرف آجوما تموم بشه سریع از رو تخت پاشدم و و سرم رو از دستم کندم و به سمت در دویدم
بچه ها لطفا حمایت کنید ، الآنم که امتحان های ترمم داره شروع میشه فشار درسامم که از هرجا داره میزنه بیرون و براتون مینویسم لطفا حمایت کنید:))))
۶۱۰
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.