"soled"
"soled"
پارت ۲۶
نزاشتم حرف آجوما تموم بشه سریع از رو تخت پاشدم و و سرم رو از دستم کندم و به سمت در دویدم...
فقط میدویدم و دنبال اتاقی که جیمین توش بود میگشتم
از بقیه دختر های عمارت میپرسیدم تا بالاخره اتاق رو پیدا کردم
بدون در زدن و هیچی با شتاب در رو باز کردم...
با دیدن جیمین اشکام اوج گرفت و رو زانوهام نشستم و شروع به گریه کردن کردم😭😭
ویو جیمین :
داشتم با شُرَکای تجاریم برای کار های صادرات اسلحه و این جور چیزا قرارداد میبستم که ناگهان با باز شدن ناگهانی در همه به در خیره شدیم
اولش عصبی شدم چون به لیا(منشیش) گفته بودم وقتی جلسه دارم اگر جنگ هم شد مزاحمم نشه
ولی با دیدن ا.ت .... نزدیک بود گریم بگیره .... خیلی خوشحال بودم که حالش بهتر شده ولی یکدفعه زد زیر گریه
خیلی شکه شدم ... خودکاری که داشتم باهاش امضا میکردم از دستم افتاد و فقط شروع کردم به دویدن
احساس عجیبی داشت کنترلمو دست خودم نبود اون موقع ، اون موقع وسط یکی از بزرگترین جلسات زندگیم بودم ولی احساس کردم ی چیز مهمتره اونم ا.ت بود
ویو راوی :
جیمین با تمام سرعت به سمتت اومد و در لحظه به آغوش خودش دعوتت کرد
تو هم این دعوت رو رد نکردی و بقلش کردی تو آغوشش شروع به گریه کردن کردی
بعد از چند دیقع گریه هات بند اومد و از بقلش درومدی و بهش نگاه مظلومی کردی ، که جیمین پرسید
جیمین : چرا گریه میکنی
ا.ت : (تو بقلش میکنی و میگی)فک کردم قرار نیست دیگه ببینمت،💔
جیمین : (در گوشت آروم گفت) من هیچوقت دختر کوچولو مو تنها نمیزارم💘
برا چند لحظه تو چشای هم خیرعچه شده بودید
که با صاف کردن صدای یکی از اون شرکا ی جیمین به خودتون اومدید
&اهممم....آقای پارک این قرارداد رو الان چیکار کنیم؟!
جیمین : (از جاش بلند شد ) ی چند لحظه منم میبخشید
سریع تو رو از اون اتاق برداشت و بردن گذاشت رو همون تختی که بودی
جیمین : تو یکم استراحت کن تا من قرارداد رو ببندم بعد میام باهم حرف میزنیم
تو هم سرت رو به نشانه ی تأیید تکون دادی...
پارت ۲۶
نزاشتم حرف آجوما تموم بشه سریع از رو تخت پاشدم و و سرم رو از دستم کندم و به سمت در دویدم...
فقط میدویدم و دنبال اتاقی که جیمین توش بود میگشتم
از بقیه دختر های عمارت میپرسیدم تا بالاخره اتاق رو پیدا کردم
بدون در زدن و هیچی با شتاب در رو باز کردم...
با دیدن جیمین اشکام اوج گرفت و رو زانوهام نشستم و شروع به گریه کردن کردم😭😭
ویو جیمین :
داشتم با شُرَکای تجاریم برای کار های صادرات اسلحه و این جور چیزا قرارداد میبستم که ناگهان با باز شدن ناگهانی در همه به در خیره شدیم
اولش عصبی شدم چون به لیا(منشیش) گفته بودم وقتی جلسه دارم اگر جنگ هم شد مزاحمم نشه
ولی با دیدن ا.ت .... نزدیک بود گریم بگیره .... خیلی خوشحال بودم که حالش بهتر شده ولی یکدفعه زد زیر گریه
خیلی شکه شدم ... خودکاری که داشتم باهاش امضا میکردم از دستم افتاد و فقط شروع کردم به دویدن
احساس عجیبی داشت کنترلمو دست خودم نبود اون موقع ، اون موقع وسط یکی از بزرگترین جلسات زندگیم بودم ولی احساس کردم ی چیز مهمتره اونم ا.ت بود
ویو راوی :
جیمین با تمام سرعت به سمتت اومد و در لحظه به آغوش خودش دعوتت کرد
تو هم این دعوت رو رد نکردی و بقلش کردی تو آغوشش شروع به گریه کردن کردی
بعد از چند دیقع گریه هات بند اومد و از بقلش درومدی و بهش نگاه مظلومی کردی ، که جیمین پرسید
جیمین : چرا گریه میکنی
ا.ت : (تو بقلش میکنی و میگی)فک کردم قرار نیست دیگه ببینمت،💔
جیمین : (در گوشت آروم گفت) من هیچوقت دختر کوچولو مو تنها نمیزارم💘
برا چند لحظه تو چشای هم خیرعچه شده بودید
که با صاف کردن صدای یکی از اون شرکا ی جیمین به خودتون اومدید
&اهممم....آقای پارک این قرارداد رو الان چیکار کنیم؟!
جیمین : (از جاش بلند شد ) ی چند لحظه منم میبخشید
سریع تو رو از اون اتاق برداشت و بردن گذاشت رو همون تختی که بودی
جیمین : تو یکم استراحت کن تا من قرارداد رو ببندم بعد میام باهم حرف میزنیم
تو هم سرت رو به نشانه ی تأیید تکون دادی...
۲۸۶
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.