پارت53:
#پارت53:
الینا اومد و کنارم روی تخته سنگ نشست. دستش رو روی شونم گذاشت و سر به زیر گفت:
- داداش! رو به راه نیستی. چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اینجا رو میبینی؟ چقدر قشنگه!ببین آدما رو چقدر از این فاصله کوچیک می بینی. ولی خودت رو بزرگ و مقتدر میبینی که به همه میتونی اَمر و نهی کنی، در حالی که این جور نیست.
کسی که همه ی ما رو زیر نظر داره فقط خداست. می دونم الان می گی چرا دارم این حرفا رو می زنم ولی خواستم بهت بگم شاهد عشق من و بهار فقط خدا بود و هست و خواهد بود. ازش ممنونم که چنین فرشته ای رو نصیبم کرد.
به الینا چشم دوختم که حیرون نگاهم می کرد و منتظر ادامه ی قصه بود. دوباره شروع کردم:
- قصه ی عشق من و بهار از اون روز شروع شد که شغل بابا رو فهمیدم. با اعصابی داغون سوار ماشین شدم و بی هدف میروندم.
تا اینکه سر به اینجا در اوردم. یه مکان اروم و ساکت که باعث می شه ادم بتونه بهتر فکر کنه و به جایی برسه.
همینجور که قدم می زدم، از دور یه دختری رو دیدم که روی تخته سنگ نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود، از لرزیدن شونه هاش فهمیدم که داشت گریه می کرد.
آروم و بی صدا، دلم از مظلومیتش سوخت. اگه بهت بگم اون موقع بود که دلم لرزید باور نمی کنی!
به سمتش رفتم و با فاصله کنارش نشستم.
حضورم رو احساس کرد آروم سرش رو بلند کرد. هر دو با بهت بهمنگاه می کردیم. فکرش رو نمی کردم این دختری که این قدر مظلوم گریه می کرد همون بهار زلزله باشه.
دختری که وقتی خونمون می اومد،اون جا رو روی سرش می ذاشت. سریع اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
-ت.. تو اینجا چیکار می کنی؟
سوالش رو بی جواب گذاشتم.
- چرا گریه می کردی؟
اخمی کرد و گفت:
- فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.
به کیفش که کنارم بود، چنگ زد و خواست از جاش بلند شه. دستش رو گرفتمو دوباره نشوندمش.
-تا نگی چی شده نمی ذارم بری. هیچ کس تو این دنیا لیاقت قرمز شدن چشاتو نداره.
تا این حرف رو زدم دوباره چشم هاش بارید. تو اون لحظه نمی دونستم چی کار کنم آروم شه. سرش رو تو بغلم گرفتم و گذاشتم خودش رو خالی کنه.
الینا اومد و کنارم روی تخته سنگ نشست. دستش رو روی شونم گذاشت و سر به زیر گفت:
- داداش! رو به راه نیستی. چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اینجا رو میبینی؟ چقدر قشنگه!ببین آدما رو چقدر از این فاصله کوچیک می بینی. ولی خودت رو بزرگ و مقتدر میبینی که به همه میتونی اَمر و نهی کنی، در حالی که این جور نیست.
کسی که همه ی ما رو زیر نظر داره فقط خداست. می دونم الان می گی چرا دارم این حرفا رو می زنم ولی خواستم بهت بگم شاهد عشق من و بهار فقط خدا بود و هست و خواهد بود. ازش ممنونم که چنین فرشته ای رو نصیبم کرد.
به الینا چشم دوختم که حیرون نگاهم می کرد و منتظر ادامه ی قصه بود. دوباره شروع کردم:
- قصه ی عشق من و بهار از اون روز شروع شد که شغل بابا رو فهمیدم. با اعصابی داغون سوار ماشین شدم و بی هدف میروندم.
تا اینکه سر به اینجا در اوردم. یه مکان اروم و ساکت که باعث می شه ادم بتونه بهتر فکر کنه و به جایی برسه.
همینجور که قدم می زدم، از دور یه دختری رو دیدم که روی تخته سنگ نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود، از لرزیدن شونه هاش فهمیدم که داشت گریه می کرد.
آروم و بی صدا، دلم از مظلومیتش سوخت. اگه بهت بگم اون موقع بود که دلم لرزید باور نمی کنی!
به سمتش رفتم و با فاصله کنارش نشستم.
حضورم رو احساس کرد آروم سرش رو بلند کرد. هر دو با بهت بهمنگاه می کردیم. فکرش رو نمی کردم این دختری که این قدر مظلوم گریه می کرد همون بهار زلزله باشه.
دختری که وقتی خونمون می اومد،اون جا رو روی سرش می ذاشت. سریع اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
-ت.. تو اینجا چیکار می کنی؟
سوالش رو بی جواب گذاشتم.
- چرا گریه می کردی؟
اخمی کرد و گفت:
- فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.
به کیفش که کنارم بود، چنگ زد و خواست از جاش بلند شه. دستش رو گرفتمو دوباره نشوندمش.
-تا نگی چی شده نمی ذارم بری. هیچ کس تو این دنیا لیاقت قرمز شدن چشاتو نداره.
تا این حرف رو زدم دوباره چشم هاش بارید. تو اون لحظه نمی دونستم چی کار کنم آروم شه. سرش رو تو بغلم گرفتم و گذاشتم خودش رو خالی کنه.
۱۲.۵k
۱۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.