پارت54:
#پارت54:
اونقدری گریه کرد که دیگه نایی نداشت. (وقتی یاد گریه هاش می افتادم قلبم فشرده می شد) گریه هاش بند اومده بود فقط محو همدیگه شده بودیم. بالاخره سکوت رو شکستم و با نگرانی گفتم:
- بهار! چه اتفاقی افتاده؟! چرا گریه می کردی؟
چشم های خیسش رو بهم دوخت انگار از گفتن ماجرا مردد بود.
بهش نزدیک شدم و گفتم:
- می تونی بهم اعتماد کنی و بهم بگی چه اتفاقی افتاده. مطمئن باش بین خودمون می مونه. حتی به الینا هم نمیگم.
یکم که اروم شد. در مورد شکست خوردنش از پسری که بی رحمانه پا روی احساسش گذاشت. از اینکه هر چقدر التماسش کرد دلش به رحم نیومد و بی رحمانه ولش کرد تعریف کرد.
حالم از این مرد های بی غیرت بهم می خورد. بعد اینکه خوشیش رو کردن. دختر رو ول می کنن و پا روی احساس شیشه ایش می گذاشتن.
اون شب نذاشتم تنها خونه برگرده. با ماشین خودم بردمش و فرداش ماشین رو براش بردم.
با اینکه دو بار بیرون شهر رفتم و برگشتم. ولی برام مهم نبود. تا صبح خوابم نبرد فقط به بهار فکر می کردم.
از اون شب به بعد هر وقت می اومدم اینجا اونم بود.
اونقدری باهم حرف زدیم و هم رو دیدم. که اگه یک روز هم رو نمی دیدم یا حرف نمی زدیم، نمی تونستیم.
کم کم بهش علاقه مند شدم، بالاخره دلم رو به دریا زدم و ازش خواستم مدتی برای اشنایی باهم باشیم.
به اینجا که رسیدم لبخندی زدم و گفتم:
-البته بهار کلیی ناز کرد، تا قبول کرد.
اونقدری گریه کرد که دیگه نایی نداشت. (وقتی یاد گریه هاش می افتادم قلبم فشرده می شد) گریه هاش بند اومده بود فقط محو همدیگه شده بودیم. بالاخره سکوت رو شکستم و با نگرانی گفتم:
- بهار! چه اتفاقی افتاده؟! چرا گریه می کردی؟
چشم های خیسش رو بهم دوخت انگار از گفتن ماجرا مردد بود.
بهش نزدیک شدم و گفتم:
- می تونی بهم اعتماد کنی و بهم بگی چه اتفاقی افتاده. مطمئن باش بین خودمون می مونه. حتی به الینا هم نمیگم.
یکم که اروم شد. در مورد شکست خوردنش از پسری که بی رحمانه پا روی احساسش گذاشت. از اینکه هر چقدر التماسش کرد دلش به رحم نیومد و بی رحمانه ولش کرد تعریف کرد.
حالم از این مرد های بی غیرت بهم می خورد. بعد اینکه خوشیش رو کردن. دختر رو ول می کنن و پا روی احساس شیشه ایش می گذاشتن.
اون شب نذاشتم تنها خونه برگرده. با ماشین خودم بردمش و فرداش ماشین رو براش بردم.
با اینکه دو بار بیرون شهر رفتم و برگشتم. ولی برام مهم نبود. تا صبح خوابم نبرد فقط به بهار فکر می کردم.
از اون شب به بعد هر وقت می اومدم اینجا اونم بود.
اونقدری باهم حرف زدیم و هم رو دیدم. که اگه یک روز هم رو نمی دیدم یا حرف نمی زدیم، نمی تونستیم.
کم کم بهش علاقه مند شدم، بالاخره دلم رو به دریا زدم و ازش خواستم مدتی برای اشنایی باهم باشیم.
به اینجا که رسیدم لبخندی زدم و گفتم:
-البته بهار کلیی ناز کرد، تا قبول کرد.
۴.۸k
۱۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.