پارت³³
پارت³³
پرش به شهر بازی
ذوق تو چشمای دخترک میدرخشید
پسر بادیدن دخترک لبخندی ناخودآگاه روی لبش اومد لبخند قشنگی داشت..
حدودا کل بازی هارو رفته بودن و هر دوشون خسته بودن..
کوک:ات
ات:هوم
کوک:میشه یه چیزی بهت بگم
ات:بگو
کوک:خیلی دوست دارم
ات:ها
کوک:دوست دارم
ات از خوشحالی کوک رو بغل کرد
ات:منم دوست دارم
کوک خندهی کرد و ات رو دوباره بغل کرد
همینطور میخندیدن که ات گفت
ات:کوکی میشه برام بستنی بخری
کوک:اوهوم
ات:وای ملسیییییی
تو همون لحظه تلفن کوک زنگ میخوره
کوک:ات تو برو بخر بیا اینم کارت تتا من جواب تلفن رو برم
ات:باشه
کوک جواب تلفن رو داد ومشغول حرف زدن بود
همینطور که داشت حرف میزد با چیزی که دید نفس کشیدن یادش رفت
دخترک غرق در خون روی زمین افتاده د
بود روی که بهش اعتراف کرد روی که بهترین روز زندگیش بود با این لحظه خراب شد پسر به سمتش رفت و اونو تو بغلش گرفت براش سخت بود که کسی که بعد از سالها لبخند روی لبش آورد داره جون میده
بدو بدو اونو بسمت ماشینش برد و با آخرین سرعت به سمت بیمارستان رفت ...
وارد بیمارستان شد و بلند داد میز که کسی همسرشو نجات بده.....
²ساعتی میشد که داخل اتاق عمل بود
پسر هم راه میرفت و به خودش لعنت میفرستاد که چرا خودش نرفت
یک ساعت از اعترافش به دخترک نگذشته بود
دوست داشت فقط یکبار دیگه لبخندش رو ببینه یبار دیگه بهش بگه دوست دارم
_________________________________
پارت بعدیم الان میزارم
پرش به شهر بازی
ذوق تو چشمای دخترک میدرخشید
پسر بادیدن دخترک لبخندی ناخودآگاه روی لبش اومد لبخند قشنگی داشت..
حدودا کل بازی هارو رفته بودن و هر دوشون خسته بودن..
کوک:ات
ات:هوم
کوک:میشه یه چیزی بهت بگم
ات:بگو
کوک:خیلی دوست دارم
ات:ها
کوک:دوست دارم
ات از خوشحالی کوک رو بغل کرد
ات:منم دوست دارم
کوک خندهی کرد و ات رو دوباره بغل کرد
همینطور میخندیدن که ات گفت
ات:کوکی میشه برام بستنی بخری
کوک:اوهوم
ات:وای ملسیییییی
تو همون لحظه تلفن کوک زنگ میخوره
کوک:ات تو برو بخر بیا اینم کارت تتا من جواب تلفن رو برم
ات:باشه
کوک جواب تلفن رو داد ومشغول حرف زدن بود
همینطور که داشت حرف میزد با چیزی که دید نفس کشیدن یادش رفت
دخترک غرق در خون روی زمین افتاده د
بود روی که بهش اعتراف کرد روی که بهترین روز زندگیش بود با این لحظه خراب شد پسر به سمتش رفت و اونو تو بغلش گرفت براش سخت بود که کسی که بعد از سالها لبخند روی لبش آورد داره جون میده
بدو بدو اونو بسمت ماشینش برد و با آخرین سرعت به سمت بیمارستان رفت ...
وارد بیمارستان شد و بلند داد میز که کسی همسرشو نجات بده.....
²ساعتی میشد که داخل اتاق عمل بود
پسر هم راه میرفت و به خودش لعنت میفرستاد که چرا خودش نرفت
یک ساعت از اعترافش به دخترک نگذشته بود
دوست داشت فقط یکبار دیگه لبخندش رو ببینه یبار دیگه بهش بگه دوست دارم
_________________________________
پارت بعدیم الان میزارم
۲۱.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.