پارت³²
پارت³²
کوک:اومم چه بالشت نرمی بخواب
ات:ولم کن ارباب
کوک:بهم نگو ارباب دیگه من شوهرتم ها
ات:چی
کوک:نخود چی..بگیر بخواب خوابم میاد
ات:ولم کنید
کوک:گفتم که نه بعدش مگه نگفتی من خرگوش کوچولوهم [اخم و کیوت]
ات:قیافت اونجور نکن
کوک:باش پس بخواب[خنده خرگوشی]
پرش به ظهر
کوک ویو
این یکی از بهترین خواب هام بود من الان فهمیدم ات رو واقعا دوست دارم و میخوام شب بهش بگم
ات هنوز خواب بود بطور خیلی کیوتی تو خواب اخم کرده بود مثل اینکه داشت خواب میدید..
رفتم پایین که دیدم میز صبحونه چیدس..پس ات صبحونه درست کرده بود..بیخیال صبحونه شدم و شروع کردم به درست کرد ناهار..
میز ماهار رو کاملا چیده بود لبخندی به شاهکارش زد و گفت
"جئون چه کردی"
از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد کنار تخت نشست و آروم دخترک رو تکون داد ..
چشم هاشو باز کرد و با دستاش چشماشو مالوند
ات:اومم ساعت چنده
کوک:با لبخند..ساعت یک ظهره
ات:ها..یعنی من انقدر خوابیدم
کوک:اوهوم..بلند شو بیا ناهار بخوریم
ات:ناهار؟
کوک:آره خودم درس کردم
ات که از تعجب چشماش چهار تا شده بود گفت
ات:مگه بزرگترین مافیا هم آشپزی میکنه ما خبر نداشتیم
کوک:آره ولی فقط برا کسی که دوسش داره
ات:اوهو..ها[داد]
کوک:اروم بیا بریم پایین ناهار بخوریم
ات:اوهوم
ات ویو
از حرفش ذوق مرگ شده بودم وای باور نمیشههههههه جیغ کوک بهم گفت دوسم داره البته منم یه حسایی بهش دارم.....اههه بیخیال
رفتم ناهار خوردن بعد میزو جمع کردن بعدشم تصمیم گرفتن برن شهر بازی
__________________________
بچه ها امروز دیگه آخرین روزیه که گوشی دستمه
من فقط پنجشنبه و جمعه ها دستم میگیرم
الانم ۲یا۳پارت دیگه میزارم
کوک:اومم چه بالشت نرمی بخواب
ات:ولم کن ارباب
کوک:بهم نگو ارباب دیگه من شوهرتم ها
ات:چی
کوک:نخود چی..بگیر بخواب خوابم میاد
ات:ولم کنید
کوک:گفتم که نه بعدش مگه نگفتی من خرگوش کوچولوهم [اخم و کیوت]
ات:قیافت اونجور نکن
کوک:باش پس بخواب[خنده خرگوشی]
پرش به ظهر
کوک ویو
این یکی از بهترین خواب هام بود من الان فهمیدم ات رو واقعا دوست دارم و میخوام شب بهش بگم
ات هنوز خواب بود بطور خیلی کیوتی تو خواب اخم کرده بود مثل اینکه داشت خواب میدید..
رفتم پایین که دیدم میز صبحونه چیدس..پس ات صبحونه درست کرده بود..بیخیال صبحونه شدم و شروع کردم به درست کرد ناهار..
میز ماهار رو کاملا چیده بود لبخندی به شاهکارش زد و گفت
"جئون چه کردی"
از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد کنار تخت نشست و آروم دخترک رو تکون داد ..
چشم هاشو باز کرد و با دستاش چشماشو مالوند
ات:اومم ساعت چنده
کوک:با لبخند..ساعت یک ظهره
ات:ها..یعنی من انقدر خوابیدم
کوک:اوهوم..بلند شو بیا ناهار بخوریم
ات:ناهار؟
کوک:آره خودم درس کردم
ات که از تعجب چشماش چهار تا شده بود گفت
ات:مگه بزرگترین مافیا هم آشپزی میکنه ما خبر نداشتیم
کوک:آره ولی فقط برا کسی که دوسش داره
ات:اوهو..ها[داد]
کوک:اروم بیا بریم پایین ناهار بخوریم
ات:اوهوم
ات ویو
از حرفش ذوق مرگ شده بودم وای باور نمیشههههههه جیغ کوک بهم گفت دوسم داره البته منم یه حسایی بهش دارم.....اههه بیخیال
رفتم ناهار خوردن بعد میزو جمع کردن بعدشم تصمیم گرفتن برن شهر بازی
__________________________
بچه ها امروز دیگه آخرین روزیه که گوشی دستمه
من فقط پنجشنبه و جمعه ها دستم میگیرم
الانم ۲یا۳پارت دیگه میزارم
۲۰.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.