جدایی باور نکردنی
جدایی باور نکردنی
#پارت۴۶
تهیونگ: تهکوک اون مادرته
تهکوک: چی ؟مادرمه؟
تهیونگ: آره .
تهکوک: هع ...(نیشخند)پس اون همه سال کجا بود .؟چرا الان اومدی ؟نکنه دلت یهو برام سوخت که اومدی؟
ا/ت:تهکوک
تهکوک: تو اگه مادرم بود بجای اینکه هی بهم کادو بفرستی و خودتو مخفی میکردی میومدی پیشم !میدونی چقدر درد داشت
ا/ت:باور کن میخواستم ولی ....
تهکوک: ولی چی؟نکنه میخوای بهونه بیاری که خارج بودم و نمیدونم کار داشتم پس چطوری تیان رو بزرگ کردی
تیان:تهکوک آروم باش !مام.....(حرفش رو تموم نکرده بود)
تهکوک: تو خفه شو.ها مثلا مادر کجا بودی توی این مدت؟(داد)
تیان:مامان حالش خوب نبود (داد)
تهکوک: چی ؟
تیان:مامان بیماری داشت که باید عمل میشد
تهکوک: خب که چی ؟میتونست وقتی پیش منم بود عمل کنه
تیان:ولی امکان مر....
ا/ت:تیان بسه !درسته تو راست میگی من از اول نباید بهت میگفتم .ببخشید که تمام این مدت تنهات گذاشته بود الان هم اگه ممکنه برید بیرون میخوام تنها باشم
تهیونگ: ا/ت !(ناراحت)
ا/ت:لطفا برید بیرون
تیان:چشم (بغض)
"ویو تهکوک "از اتاق که اومدیم بیرون تیان گریه کرد پدر عصبانی بود و از یه طرفم ناراحت میخواستم حرف بزنم که تیان گفت:
تیان:تو اصلا میدونی داری چیکار میکنی ؟(رو به تهکوک )
تیان:اون مادرته تو باید باهاش خوب باشی
تهکوک: اون منو ول کرد و رفت !
تیان:مطمئنا یه دلیلی....
ادامه دارد
#پارت۴۶
تهیونگ: تهکوک اون مادرته
تهکوک: چی ؟مادرمه؟
تهیونگ: آره .
تهکوک: هع ...(نیشخند)پس اون همه سال کجا بود .؟چرا الان اومدی ؟نکنه دلت یهو برام سوخت که اومدی؟
ا/ت:تهکوک
تهکوک: تو اگه مادرم بود بجای اینکه هی بهم کادو بفرستی و خودتو مخفی میکردی میومدی پیشم !میدونی چقدر درد داشت
ا/ت:باور کن میخواستم ولی ....
تهکوک: ولی چی؟نکنه میخوای بهونه بیاری که خارج بودم و نمیدونم کار داشتم پس چطوری تیان رو بزرگ کردی
تیان:تهکوک آروم باش !مام.....(حرفش رو تموم نکرده بود)
تهکوک: تو خفه شو.ها مثلا مادر کجا بودی توی این مدت؟(داد)
تیان:مامان حالش خوب نبود (داد)
تهکوک: چی ؟
تیان:مامان بیماری داشت که باید عمل میشد
تهکوک: خب که چی ؟میتونست وقتی پیش منم بود عمل کنه
تیان:ولی امکان مر....
ا/ت:تیان بسه !درسته تو راست میگی من از اول نباید بهت میگفتم .ببخشید که تمام این مدت تنهات گذاشته بود الان هم اگه ممکنه برید بیرون میخوام تنها باشم
تهیونگ: ا/ت !(ناراحت)
ا/ت:لطفا برید بیرون
تیان:چشم (بغض)
"ویو تهکوک "از اتاق که اومدیم بیرون تیان گریه کرد پدر عصبانی بود و از یه طرفم ناراحت میخواستم حرف بزنم که تیان گفت:
تیان:تو اصلا میدونی داری چیکار میکنی ؟(رو به تهکوک )
تیان:اون مادرته تو باید باهاش خوب باشی
تهکوک: اون منو ول کرد و رفت !
تیان:مطمئنا یه دلیلی....
ادامه دارد
۵.۴k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.