اهوی من
اهوی من
پارت ۱۰۴
اهو: بابا امدی نجاتم بده(نفس نفس)
پارسا ک میره اهو رو از تو بغل اراد دربیاره اراد با قدرتش پارسا پرت میکنه به دیوار
اراد: کسی دست به اهو نمزنه برین گمشین(باداد)
پارسا: دختر منو کتک زدی اذیتش کردی توقع نداشته باش ک هیچی بهت نگم
اراد: زنمه حق دارم هرکاری دلم میخواد باهاش بکنم گمشین
پارسا: بجز زن تو دختر منم هست
اراد: از اول زن من بوده دختر تو موقع ک ولش کردی ۱۳ سالش بود اون زن منه توهم حق نداری بهش دست بزنی برین بیرون
اراد بیشتر اهو رو تو بغلش فشار بده بقیه هم اتاق میرن بیرون
اراد:بیبی حالت خوبه؟
اهو:بدنم درد میکنه(با بی جونی)
اراد:الهی بمیرم دستم بشکنه گوه خوردم قشنگم
اهو:ع نگو اینجوری تغصیر خودمم بود خوب میشم
(۶ماه بعد)
(اهو)
۶ ماه گذشت شکمم بالا امده بود ۲ ماه دیگ قرار بود پسرم به دنیا بیاد انا هم به حرف امده بود همه بدون دردسر داشتیم زندگی میکردیم امروز تولد من بود ۱۷ سالگیم میترسیدم ک ۳ سال دیگ نباشم
اهو:بهار جان میایی کمکم نمتونم بلند بشم
بهار:چشم
غزل:کی این پسر به دنیا میاد مامانشو خیلی اذیت میکنه
اهو:نگو پسرم خیلی خوبه فقط یکم به باباش رفته شیطونه میکنه
غزل:منم دوست داشتم مامان بشم ولی خب نمیشه
اهو:حالا اگه یک معجزه شدو مامان شدی
غزل:امیدوارم
اراد پارسا ارسلان میاین
اراد:خانوم خونه میشه بری بیرون ما میخوایم برات تولد بگیریم
پارسا یکی به پس کله اراد میزنه
پارسا:میخواستیم سوپرایزش کنیم چرا گفتییییی کصخل
اهو:من چیزی نشنیدم الان میرم بیرونن....
پارت ۱۰۴
اهو: بابا امدی نجاتم بده(نفس نفس)
پارسا ک میره اهو رو از تو بغل اراد دربیاره اراد با قدرتش پارسا پرت میکنه به دیوار
اراد: کسی دست به اهو نمزنه برین گمشین(باداد)
پارسا: دختر منو کتک زدی اذیتش کردی توقع نداشته باش ک هیچی بهت نگم
اراد: زنمه حق دارم هرکاری دلم میخواد باهاش بکنم گمشین
پارسا: بجز زن تو دختر منم هست
اراد: از اول زن من بوده دختر تو موقع ک ولش کردی ۱۳ سالش بود اون زن منه توهم حق نداری بهش دست بزنی برین بیرون
اراد بیشتر اهو رو تو بغلش فشار بده بقیه هم اتاق میرن بیرون
اراد:بیبی حالت خوبه؟
اهو:بدنم درد میکنه(با بی جونی)
اراد:الهی بمیرم دستم بشکنه گوه خوردم قشنگم
اهو:ع نگو اینجوری تغصیر خودمم بود خوب میشم
(۶ماه بعد)
(اهو)
۶ ماه گذشت شکمم بالا امده بود ۲ ماه دیگ قرار بود پسرم به دنیا بیاد انا هم به حرف امده بود همه بدون دردسر داشتیم زندگی میکردیم امروز تولد من بود ۱۷ سالگیم میترسیدم ک ۳ سال دیگ نباشم
اهو:بهار جان میایی کمکم نمتونم بلند بشم
بهار:چشم
غزل:کی این پسر به دنیا میاد مامانشو خیلی اذیت میکنه
اهو:نگو پسرم خیلی خوبه فقط یکم به باباش رفته شیطونه میکنه
غزل:منم دوست داشتم مامان بشم ولی خب نمیشه
اهو:حالا اگه یک معجزه شدو مامان شدی
غزل:امیدوارم
اراد پارسا ارسلان میاین
اراد:خانوم خونه میشه بری بیرون ما میخوایم برات تولد بگیریم
پارسا یکی به پس کله اراد میزنه
پارسا:میخواستیم سوپرایزش کنیم چرا گفتییییی کصخل
اهو:من چیزی نشنیدم الان میرم بیرونن....
۱.۴k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.