امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
p¹³
بعد از تقریبا دوساعت ا،ت سرش رو از کتاب بلند کرد د دستی به کمرش کشید
ا،ت : وای چقدر خسته شدم این درس ریاضی از هر چیزی توی دنیا سخت تره
تهیونگ دستش رو تکیه گاه سرش کرد و نگاهش رو به ا،ت دوخت و بد لبخندی که روی لبش بود به غر زدناش نگاه میکرد
تهیونگ : ولی تو هم خیلی باهوشی خیلی زود یاد گرفتی
ا،ت : نه اوستاد ام خیلی خوبه
ا،ت ماک قهوه های که روی میز گذاشت بود رو برداشت و از روی زمین بلندش کرد
ا،ت : من اینارو میبرم توی آشپزخونه
به سمته آشپزخونه رفت و ماک قهوه روی اپن گذاشت و به سالن برگشت که تهیونگ روی مبل نشست و ا،ت به سمته رفت
و تهیونگ دستاش رو باز کرد و به بغلش اشاره کرد
تهیونگ : برای امشب درس خوندن بسه بیا یکم استراحت کنیم
ا،ت لبخندی زد و کنار تهیونگ نشست و سرش روی سی*نه تهیونگ گذاشت و تهیونگ دستاش دوره شونه هایش حلقه کرد و اون بیشتر توی بغلش فشرد چند مین همینطور توی سکوت گذشته که ا،ت نگاهش به ساعت اوفتاد و زود از کنار تهیونگ بلند شد
ا،ت : حواسم به ساعت نبود دیر شد باید برم
تهیونگ : باشه این همه عجله برای چیه
ا،ت : باید قبل از اینکه برادرم بیاد برم خونه
تهیونگ : باشه من میرسونمت
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
ماشین رو نگهداشت داشت و ا،ت پیاده شد تهیونگ هم از ماشین پیاده شد و کنار ماشین ایستاد ا،ت جلوی تهیونگ ایستاد و دستاش روی گرفت
ا،ت : خیلی ممنون برای همه چی
تهیونگ دستش رو پشت گردن ا،ت برد و سرش رو خم کرد و لباش روی لبای ا،ت گذاشت و مک*عمیقی به لب پایینش زد و از جدا شد
تهیونگ : دیگه هیچ وقت وقتی میخوام ببوسمت ازم دوری نکن
ا،ت مات مبهوت به تهیونگ نگاه کرد وقتی به خودش اومد زود دوره برش رو نگاه کرد که مبادا برادرش اونجا باشه
ا،ت : تهیونگاا چیکار میکنی جلوی خونمون هستیم اگه یکی ببینه چی
تهیونگ نفس عمیقی کشید
تهیونگ : بارها ازت پرسیدم که چرا نمیخواهی برادر و مادرت از رابطه ما خبر دار بشم ولی تو نمیخواهی چیزی بگی
ا،ت نگاهش رو به زمين دوخت و هیچ جوابی بهش نداد که تهیونگ دستاش رو گرفت
تهیونگ : یعنی هنوز بهم اعتماد نداری
ا،ت نگاهش رو از زمین گرفت و به تهیونگ داد
ا،ت : من بهت اعتماد دارم حتا بیشتر از خودم ولی میترسم اگه بفهمه مارو جدا کنه.......
p¹³
بعد از تقریبا دوساعت ا،ت سرش رو از کتاب بلند کرد د دستی به کمرش کشید
ا،ت : وای چقدر خسته شدم این درس ریاضی از هر چیزی توی دنیا سخت تره
تهیونگ دستش رو تکیه گاه سرش کرد و نگاهش رو به ا،ت دوخت و بد لبخندی که روی لبش بود به غر زدناش نگاه میکرد
تهیونگ : ولی تو هم خیلی باهوشی خیلی زود یاد گرفتی
ا،ت : نه اوستاد ام خیلی خوبه
ا،ت ماک قهوه های که روی میز گذاشت بود رو برداشت و از روی زمین بلندش کرد
ا،ت : من اینارو میبرم توی آشپزخونه
به سمته آشپزخونه رفت و ماک قهوه روی اپن گذاشت و به سالن برگشت که تهیونگ روی مبل نشست و ا،ت به سمته رفت
و تهیونگ دستاش رو باز کرد و به بغلش اشاره کرد
تهیونگ : برای امشب درس خوندن بسه بیا یکم استراحت کنیم
ا،ت لبخندی زد و کنار تهیونگ نشست و سرش روی سی*نه تهیونگ گذاشت و تهیونگ دستاش دوره شونه هایش حلقه کرد و اون بیشتر توی بغلش فشرد چند مین همینطور توی سکوت گذشته که ا،ت نگاهش به ساعت اوفتاد و زود از کنار تهیونگ بلند شد
ا،ت : حواسم به ساعت نبود دیر شد باید برم
تهیونگ : باشه این همه عجله برای چیه
ا،ت : باید قبل از اینکه برادرم بیاد برم خونه
تهیونگ : باشه من میرسونمت
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
ماشین رو نگهداشت داشت و ا،ت پیاده شد تهیونگ هم از ماشین پیاده شد و کنار ماشین ایستاد ا،ت جلوی تهیونگ ایستاد و دستاش روی گرفت
ا،ت : خیلی ممنون برای همه چی
تهیونگ دستش رو پشت گردن ا،ت برد و سرش رو خم کرد و لباش روی لبای ا،ت گذاشت و مک*عمیقی به لب پایینش زد و از جدا شد
تهیونگ : دیگه هیچ وقت وقتی میخوام ببوسمت ازم دوری نکن
ا،ت مات مبهوت به تهیونگ نگاه کرد وقتی به خودش اومد زود دوره برش رو نگاه کرد که مبادا برادرش اونجا باشه
ا،ت : تهیونگاا چیکار میکنی جلوی خونمون هستیم اگه یکی ببینه چی
تهیونگ نفس عمیقی کشید
تهیونگ : بارها ازت پرسیدم که چرا نمیخواهی برادر و مادرت از رابطه ما خبر دار بشم ولی تو نمیخواهی چیزی بگی
ا،ت نگاهش رو به زمين دوخت و هیچ جوابی بهش نداد که تهیونگ دستاش رو گرفت
تهیونگ : یعنی هنوز بهم اعتماد نداری
ا،ت نگاهش رو از زمین گرفت و به تهیونگ داد
ا،ت : من بهت اعتماد دارم حتا بیشتر از خودم ولی میترسم اگه بفهمه مارو جدا کنه.......
- ۲۸.۲k
- ۰۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط