true love فصل ۳ قسمت ۱۳:
true love فصل ۳ قسمت ۱۳:
لارا مقابل خانم مسنی که رو به روش قرار داشت ایستاده بود
یونجی:منو نشناختی درسته؟
لارا:متاسفم....
یونجی:من یونجی هستم...مادربزرگ جونگ کوک
لارا:مادربزرگ جونگ کوک؟؟؟(تعجب)
در همین حین زنگ خونه به صدا در اومد
یکی از خدمتکار ها در خونه رو باز کرد
با ورود جونگ کوک به خونه مکالمه بین لارا و یونجی هم قطع شد
جونگ کوک:اوما؟؟؟(چون جونگ کوک رو از بچگی مادربزرگش بزرگ کرده برای همین بهش میگه اوما)
یونجی:پسرم
جونگ کوک به سمت مادربزرگش رفت و بی درنگ اون رو توی آغوش گرفت و چشم هاش رو بست
یونجی هم جونگ کوک رو در آغوش گرفت
جونگ کوک:اوما...خیلی دلتنگت بودم
یونجی :منم همینطور پسرم...منم خیلی دلتنگت بودم
جونگ کوک:چرا بهم خبر ندادی کی قراره بیای؟من نتونستم بیام دنبالت
یونجی:میخواستم غافلگیرت کنم
جونگ کوک:خوب کردی...
جونگ کوک بعد از اینکه از یونجی جدا شد نگاهش رفت اون طرف سالن
لارا گوشه ای ایستاده بود و با تعجب به اونها نگاه میکرد(یونجی و جونگ کوک کره ای حرف میزدن و به خاطر همین لارا متوجه نمیشد)
جونگ کوک به لارا اشاره کرد تا بیاد
لارا با قدم های آهسته رفت سمت جونگ کوک و یونجی
جونگ کوک رفت نزدیک لارا و دستش رو دور کمر لارا حلقه کرد و ادامه داد
جونگ کوک:اوما.....این لاراعه..قبلا راجبش بهت گفته بودم
لارا:خوشبختم
یونجی:منم همینطور(دست دادن)
جونگ کوک:لونا(خدمتکار)
لونا:بله ارباب
جونگ کوک:مادربزرگم رو به اتاقش راهنمایی کن
لونا:چشم...بفرمایید
جونگ کوک:اوما...بهتره استراحت کنید...
....................................................................................
«فردا صبح»
لارا کم کک چشم هاش رو باز کرد
جونگ کوک یک دستش توی دست لارا بود و دست دیگش دور کمرش بود
لارا طوری که جونگ کوک بیدار نشه دست های جونگ کوک از دور کمرش رو باز کرد و از روی تخت بلند شد و به سمت حموم رفت
بند حوله رو بست و از حموم خارج شد
به سمت کمد رفت و لباس مد نرش رو انتخاب کرد و پوشید
موهاش رو شونه کرد و بست
روی تخت نسشت و دستش لای موهای جونگ کوک برد و تمام موهاش رو بهم ریخت
لارا:جونگ کوککک پاشو
جونگ کوک:لاراااا ولم کنن
لارا:میدونی که ولت نمیکنم پس پاشو
جونگ کوک:تو با من چی کار داری؟؟
لارا:دارم میگم پاشو
جونگ کوک:ساعت چنده مگه؟؟
لارا:شیش صبح
جونگ کوک:تو ساعت شیش صبح با من چی کار داری آخه
لارا:نمیدونم...فقط میخوام بلند...
هنوز حرفش تموم نشده بود که جونگ کوک از کمرش گرفت و دوباره کنار خودش خوابوند و چشم هاش رو بست
لارا سعی میکرد خودش رو از حصار دست های جونگ کوک نجات بده
اما زورش کمتر از این حرفا بود
این همه تلاش کرد اما حتی جونگ کوک تکون هم نخورد
با کلافگی گفت
لارا:جونگ کوکککک ولم کننننن
جونگ کوک:بخواب
لارا:من خوابم نمیاد
جونگ کوک:سعی کن بخوابی(با چشم های بسته)
لارا:تروخدا ولم کننن
جونگ کوک:گفتم بخواب
لارا تسلیم شد و توی بغل جونگ کوک موند
چند دقیقه بعد صدایی شنید
رو به جونگ کوک کرد و گفت
لارا:جونگ کوک
جونگ کوک:......
لارا:جونگ کوک
جونگ کوک:هوم
لارا:چشاتو باز کن
جونگ کوک:بگو
لارا:میگم چشم هاتو باز کن
جونگ کوک چشم هاش رو باز کرد و با حرص به لارا نگاه کرد
جونگ کوک:چرا نمیذاری بخوابم؟؟(اخم)
لارا:ول کن اینارو...شنیدی؟؟
جونگ کوک:چی رو؟؟؟
لارا:همون صدایی که اومد
جونگ کوک:نه...صدای چی؟؟
لارا:نمیدونم....
جونگ کوک:ولش کن...حتما چیز مهمی نبود
لارا:باشه....
جونگ کوک دوباره لارا رو بغل کرد و چشم های رو بست
عطر موهای لارا رو وارد ریه هاش میکرد
دستش رو روی کمر لارا میکشید که باعث لرزش بدن لارا میشد
چند ثانیه بعد صدای برخورد جسمی با زمین اومد
لارا و جونگ کوک سریع از جاشون بلند شدن و از اتاق بیرون اومدن و به دنبال عامل صدا رفتن
جونگ کوک در اتاق رو باز کرد و دید.....
.....................................................................................
#فیک
#کی_پاپ
#بی_تی_اس
#جونگ_کوک
#k_pop
#bts
#jungkook
لارا مقابل خانم مسنی که رو به روش قرار داشت ایستاده بود
یونجی:منو نشناختی درسته؟
لارا:متاسفم....
یونجی:من یونجی هستم...مادربزرگ جونگ کوک
لارا:مادربزرگ جونگ کوک؟؟؟(تعجب)
در همین حین زنگ خونه به صدا در اومد
یکی از خدمتکار ها در خونه رو باز کرد
با ورود جونگ کوک به خونه مکالمه بین لارا و یونجی هم قطع شد
جونگ کوک:اوما؟؟؟(چون جونگ کوک رو از بچگی مادربزرگش بزرگ کرده برای همین بهش میگه اوما)
یونجی:پسرم
جونگ کوک به سمت مادربزرگش رفت و بی درنگ اون رو توی آغوش گرفت و چشم هاش رو بست
یونجی هم جونگ کوک رو در آغوش گرفت
جونگ کوک:اوما...خیلی دلتنگت بودم
یونجی :منم همینطور پسرم...منم خیلی دلتنگت بودم
جونگ کوک:چرا بهم خبر ندادی کی قراره بیای؟من نتونستم بیام دنبالت
یونجی:میخواستم غافلگیرت کنم
جونگ کوک:خوب کردی...
جونگ کوک بعد از اینکه از یونجی جدا شد نگاهش رفت اون طرف سالن
لارا گوشه ای ایستاده بود و با تعجب به اونها نگاه میکرد(یونجی و جونگ کوک کره ای حرف میزدن و به خاطر همین لارا متوجه نمیشد)
جونگ کوک به لارا اشاره کرد تا بیاد
لارا با قدم های آهسته رفت سمت جونگ کوک و یونجی
جونگ کوک رفت نزدیک لارا و دستش رو دور کمر لارا حلقه کرد و ادامه داد
جونگ کوک:اوما.....این لاراعه..قبلا راجبش بهت گفته بودم
لارا:خوشبختم
یونجی:منم همینطور(دست دادن)
جونگ کوک:لونا(خدمتکار)
لونا:بله ارباب
جونگ کوک:مادربزرگم رو به اتاقش راهنمایی کن
لونا:چشم...بفرمایید
جونگ کوک:اوما...بهتره استراحت کنید...
....................................................................................
«فردا صبح»
لارا کم کک چشم هاش رو باز کرد
جونگ کوک یک دستش توی دست لارا بود و دست دیگش دور کمرش بود
لارا طوری که جونگ کوک بیدار نشه دست های جونگ کوک از دور کمرش رو باز کرد و از روی تخت بلند شد و به سمت حموم رفت
بند حوله رو بست و از حموم خارج شد
به سمت کمد رفت و لباس مد نرش رو انتخاب کرد و پوشید
موهاش رو شونه کرد و بست
روی تخت نسشت و دستش لای موهای جونگ کوک برد و تمام موهاش رو بهم ریخت
لارا:جونگ کوککک پاشو
جونگ کوک:لاراااا ولم کنن
لارا:میدونی که ولت نمیکنم پس پاشو
جونگ کوک:تو با من چی کار داری؟؟
لارا:دارم میگم پاشو
جونگ کوک:ساعت چنده مگه؟؟
لارا:شیش صبح
جونگ کوک:تو ساعت شیش صبح با من چی کار داری آخه
لارا:نمیدونم...فقط میخوام بلند...
هنوز حرفش تموم نشده بود که جونگ کوک از کمرش گرفت و دوباره کنار خودش خوابوند و چشم هاش رو بست
لارا سعی میکرد خودش رو از حصار دست های جونگ کوک نجات بده
اما زورش کمتر از این حرفا بود
این همه تلاش کرد اما حتی جونگ کوک تکون هم نخورد
با کلافگی گفت
لارا:جونگ کوکککک ولم کننننن
جونگ کوک:بخواب
لارا:من خوابم نمیاد
جونگ کوک:سعی کن بخوابی(با چشم های بسته)
لارا:تروخدا ولم کننن
جونگ کوک:گفتم بخواب
لارا تسلیم شد و توی بغل جونگ کوک موند
چند دقیقه بعد صدایی شنید
رو به جونگ کوک کرد و گفت
لارا:جونگ کوک
جونگ کوک:......
لارا:جونگ کوک
جونگ کوک:هوم
لارا:چشاتو باز کن
جونگ کوک:بگو
لارا:میگم چشم هاتو باز کن
جونگ کوک چشم هاش رو باز کرد و با حرص به لارا نگاه کرد
جونگ کوک:چرا نمیذاری بخوابم؟؟(اخم)
لارا:ول کن اینارو...شنیدی؟؟
جونگ کوک:چی رو؟؟؟
لارا:همون صدایی که اومد
جونگ کوک:نه...صدای چی؟؟
لارا:نمیدونم....
جونگ کوک:ولش کن...حتما چیز مهمی نبود
لارا:باشه....
جونگ کوک دوباره لارا رو بغل کرد و چشم های رو بست
عطر موهای لارا رو وارد ریه هاش میکرد
دستش رو روی کمر لارا میکشید که باعث لرزش بدن لارا میشد
چند ثانیه بعد صدای برخورد جسمی با زمین اومد
لارا و جونگ کوک سریع از جاشون بلند شدن و از اتاق بیرون اومدن و به دنبال عامل صدا رفتن
جونگ کوک در اتاق رو باز کرد و دید.....
.....................................................................................
#فیک
#کی_پاپ
#بی_تی_اس
#جونگ_کوک
#k_pop
#bts
#jungkook
۱۴.۵k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.