true love فصل ۳ پارت ۱۴:
true love فصل ۳ پارت ۱۴:
لارا و جونگ کوک از اتاق خارج شدند که دیدن یونجی به سختی داره چمدونش رو از پله ها پایین میبره
جونگ کوک:اوما!جایی میرید؟؟
یونجی:اوه بچه ها...ببخشید بیدارتون کردم
لارا:چرا چمدون بستید؟
یونجی:من دارم میرم خونه خودم....قبل از اینکه بیام اینجا یه خونه گرفتم...نگران نباشید
جونگ کوک:چرا پیش ما نمیمونید؟
یونجی:یکسری کار دارم که باید انجام بدم...هر از گاهی میام بهتون سر میزنم
جونگ کوک:پس بزارین میگم ببرنتون
......................................................................................
«عصر»
لارا توی حیاط نشسته بود
همیشه علاقه زیادی به گل و گیاه داشت برای همین خودش به گل های عمارت رسیدگی میکرد
چند دقیقه به گل ها آب داد
بعد که مطمئن شد همچی مرتبه شیر آب رو بست و وارد عمارت شد
جونگ کوک جلوی آینه ایستاده بود
با حوصله دکمه های سر آستینش رو میبست
موهاش رو مرتب کرد
لارا وارد اتاق شد
با دیدن جونگ کوک که انگار قرار بود بره جایی متعجب شد
لارا:جونگ کوک؟
جونگ کوک:جانم؟
لارا:جایی میری؟
جونگ کوک:عزیزم...یه کاری برام پیش اومده...زود برمیگردم باشه؟
لارا:باشه
جونگ کوک:ساعت 8 آماد باش
جونگ کوک:میام دنبالت...بیا پایین
لارا:چرا؟؟
جونگ کوک:میخوام ببرمت جایی
لارا:باشه
..................................................................................
با جدیت به سمت انبار رفت
نگهبان ها همه تعظیم کردند
نگهبان ها:عصر بخیر ارباب
جونگ کوک:ممنونم...باز کن درو
نگهبان ها در رو باز کردند
جونگ کوک به همراه چند بادیگارد وارد انبار شد
لی یونگ به صندلی بسته شده بود
از شدت شکنجه بیهوش شده بود و سرش یک طرف افتاده بود
جونگ کوک توی این مدت صبح و شب برای شکنجه لی یونگ میرفت
انگار خودشو مسئول شکنجه لی یونگ میدونست
فقط دلش میخواست زجری که همه مخصوصا لارا توی اون دو سال کشیدن رو تلافی کنه
جونگ کوکی که انقدر دل رحم بود اسم لی یونگ که میومد دیگه نمیتونست جلوی خودشو بگیره
با دیدن لی یونگ که بیهوش بود رفت سطل آب یخی رو برداشت و ریخت روی لی یونگ
لی یونگ بهوش اومد و از شدت فشار و سردی آب نفس نفس میزد
دیگه جونی براش نمونده بود
مطمئن بود زیر شکنجه های جونگ کوک دووم نمیاره
میدونست با کار هایی که کرده لارا توی چه شرایط بدیه
دعا میکرد لارا اتفاقاتی که توی اون دو سال براش افتاده بود رو مطرح نکنه
چون خیلی براش بد میشد
جونگ کوک:به به..سلام
لی یونگ:عوضی...ولم کن
جونگ کوک:ولت کنم؟؟؟؟هه تازه شروع شده
جونگ کوک:صبح به صبح تا شکنجه شدن تو رو نبینم که روزم روز نمیشه
جونگ کوک آستینش رو بالا زد و به سمت وسیله های شکنجه قدم برداشت
دستش رو روی وسیله ها میکشید...
جونگ کوک:خببب...امروز دوست داری با کدومشون شروع کنم؟؟
لی یونگ:چرا ولم نمیکنی؟؟
جونگ کوک:جواب سوال منو با سوال نده(داد)
لی یونگ:هر کاری میخوای بکنی بکن...دیگه برام مهم نیست...دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم
جونگ کوک:باشه...هرجو راحتی....
....................................................................................
«چهار ساعت بعد»
....
......................................................................................
#k_pop
#bts
#jungkook
#فیک
#کی_پاپ
#بی_تی_اس
#جونگ_کوک
لارا و جونگ کوک از اتاق خارج شدند که دیدن یونجی به سختی داره چمدونش رو از پله ها پایین میبره
جونگ کوک:اوما!جایی میرید؟؟
یونجی:اوه بچه ها...ببخشید بیدارتون کردم
لارا:چرا چمدون بستید؟
یونجی:من دارم میرم خونه خودم....قبل از اینکه بیام اینجا یه خونه گرفتم...نگران نباشید
جونگ کوک:چرا پیش ما نمیمونید؟
یونجی:یکسری کار دارم که باید انجام بدم...هر از گاهی میام بهتون سر میزنم
جونگ کوک:پس بزارین میگم ببرنتون
......................................................................................
«عصر»
لارا توی حیاط نشسته بود
همیشه علاقه زیادی به گل و گیاه داشت برای همین خودش به گل های عمارت رسیدگی میکرد
چند دقیقه به گل ها آب داد
بعد که مطمئن شد همچی مرتبه شیر آب رو بست و وارد عمارت شد
جونگ کوک جلوی آینه ایستاده بود
با حوصله دکمه های سر آستینش رو میبست
موهاش رو مرتب کرد
لارا وارد اتاق شد
با دیدن جونگ کوک که انگار قرار بود بره جایی متعجب شد
لارا:جونگ کوک؟
جونگ کوک:جانم؟
لارا:جایی میری؟
جونگ کوک:عزیزم...یه کاری برام پیش اومده...زود برمیگردم باشه؟
لارا:باشه
جونگ کوک:ساعت 8 آماد باش
جونگ کوک:میام دنبالت...بیا پایین
لارا:چرا؟؟
جونگ کوک:میخوام ببرمت جایی
لارا:باشه
..................................................................................
با جدیت به سمت انبار رفت
نگهبان ها همه تعظیم کردند
نگهبان ها:عصر بخیر ارباب
جونگ کوک:ممنونم...باز کن درو
نگهبان ها در رو باز کردند
جونگ کوک به همراه چند بادیگارد وارد انبار شد
لی یونگ به صندلی بسته شده بود
از شدت شکنجه بیهوش شده بود و سرش یک طرف افتاده بود
جونگ کوک توی این مدت صبح و شب برای شکنجه لی یونگ میرفت
انگار خودشو مسئول شکنجه لی یونگ میدونست
فقط دلش میخواست زجری که همه مخصوصا لارا توی اون دو سال کشیدن رو تلافی کنه
جونگ کوکی که انقدر دل رحم بود اسم لی یونگ که میومد دیگه نمیتونست جلوی خودشو بگیره
با دیدن لی یونگ که بیهوش بود رفت سطل آب یخی رو برداشت و ریخت روی لی یونگ
لی یونگ بهوش اومد و از شدت فشار و سردی آب نفس نفس میزد
دیگه جونی براش نمونده بود
مطمئن بود زیر شکنجه های جونگ کوک دووم نمیاره
میدونست با کار هایی که کرده لارا توی چه شرایط بدیه
دعا میکرد لارا اتفاقاتی که توی اون دو سال براش افتاده بود رو مطرح نکنه
چون خیلی براش بد میشد
جونگ کوک:به به..سلام
لی یونگ:عوضی...ولم کن
جونگ کوک:ولت کنم؟؟؟؟هه تازه شروع شده
جونگ کوک:صبح به صبح تا شکنجه شدن تو رو نبینم که روزم روز نمیشه
جونگ کوک آستینش رو بالا زد و به سمت وسیله های شکنجه قدم برداشت
دستش رو روی وسیله ها میکشید...
جونگ کوک:خببب...امروز دوست داری با کدومشون شروع کنم؟؟
لی یونگ:چرا ولم نمیکنی؟؟
جونگ کوک:جواب سوال منو با سوال نده(داد)
لی یونگ:هر کاری میخوای بکنی بکن...دیگه برام مهم نیست...دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم
جونگ کوک:باشه...هرجو راحتی....
....................................................................................
«چهار ساعت بعد»
....
......................................................................................
#k_pop
#bts
#jungkook
#فیک
#کی_پاپ
#بی_تی_اس
#جونگ_کوک
۶.۷k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.