رمان
#گمشده
#part_19
#آســــیه
برک:این چرا اونجاس؟
یکی از عنتر خانومای لوس مدرسه با صدای
تو دماغی و کشیده گفت
دختره:چشمای کورش چاه کنار مدرسه ندید زرتی افتاد توش
خودش و دوستاش به حرف بی مزش خندیدن
برک پوزخندی زد و با دست به ورودیه دانشگاه اشاره کرد
برک:پس حتما شما هم کورین که متوجه اومدن
استادتون نشدین
دختره ی عجوزه از حرص سرخ شد
و فوری با دوستای عنترش گورشونو گم کردن
برک آستیناشو بالا داد و رفت سمت گودال..
با تعجب به کاراش نگاه میکردم که عمر گفت
عمر:هوی چکار میکنی؟
برک:میخام در حقتون لطف کنم و برم نجاتش بدم
عمر:من خودم اینجا دومتر قد دارم تو چکارهی؟
برک نیشخندی زد و دست به کمر شد
برک:بنظرم تو همینجا بشین به خندیدنت ادامه بده
آخه تا تو خندت تموم شه اون پایین تلف شده
عمر تا خواست واکنشی نشون بده برک
خودشو انداخت توی گودال
#آیــبــیــکـه
داشتم سعی می کردم یکم بخوابم که احساس کردم
چیزی جلوی نورُ گرفت...با تعجب سرمو بالا اوردم
که چهره تاریک برکو دیدم...
آیبیکه:تو اینجا چکار میکنی؟
برک:به رسم هم مدرسهی گفتم بیام یک کار خیری بکنم
دماغش داشت نزدیک و نزدیک تر میشد
و در اخر توی فاصلهی نیم میلی متریم وایساد...
خودمو بیشتر به دیوارهی گودال چسبوندم...
با تعجب به چشمام زل زد و گفت
برک:تو...از من میترسی؟
دورغ چرا میترسیدم هم از خودش هم از دوروک...
وقتی تونستن دونفری به آسیه دست درازی کنن
یکنفر اونم من که توی گودال هیچکاری نمیتونستم
بکنم کار آسونی بود... سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
#part_19
#آســــیه
برک:این چرا اونجاس؟
یکی از عنتر خانومای لوس مدرسه با صدای
تو دماغی و کشیده گفت
دختره:چشمای کورش چاه کنار مدرسه ندید زرتی افتاد توش
خودش و دوستاش به حرف بی مزش خندیدن
برک پوزخندی زد و با دست به ورودیه دانشگاه اشاره کرد
برک:پس حتما شما هم کورین که متوجه اومدن
استادتون نشدین
دختره ی عجوزه از حرص سرخ شد
و فوری با دوستای عنترش گورشونو گم کردن
برک آستیناشو بالا داد و رفت سمت گودال..
با تعجب به کاراش نگاه میکردم که عمر گفت
عمر:هوی چکار میکنی؟
برک:میخام در حقتون لطف کنم و برم نجاتش بدم
عمر:من خودم اینجا دومتر قد دارم تو چکارهی؟
برک نیشخندی زد و دست به کمر شد
برک:بنظرم تو همینجا بشین به خندیدنت ادامه بده
آخه تا تو خندت تموم شه اون پایین تلف شده
عمر تا خواست واکنشی نشون بده برک
خودشو انداخت توی گودال
#آیــبــیــکـه
داشتم سعی می کردم یکم بخوابم که احساس کردم
چیزی جلوی نورُ گرفت...با تعجب سرمو بالا اوردم
که چهره تاریک برکو دیدم...
آیبیکه:تو اینجا چکار میکنی؟
برک:به رسم هم مدرسهی گفتم بیام یک کار خیری بکنم
دماغش داشت نزدیک و نزدیک تر میشد
و در اخر توی فاصلهی نیم میلی متریم وایساد...
خودمو بیشتر به دیوارهی گودال چسبوندم...
با تعجب به چشمام زل زد و گفت
برک:تو...از من میترسی؟
دورغ چرا میترسیدم هم از خودش هم از دوروک...
وقتی تونستن دونفری به آسیه دست درازی کنن
یکنفر اونم من که توی گودال هیچکاری نمیتونستم
بکنم کار آسونی بود... سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
۱.۹k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.