رمان
#گمشده
#part_18
#آســــیه
همراه با عمر و آیبیکه راه افتادیم
به سمت ورودی مدرسه...که با شنیدن صدای آیبیکه برگشتم سمتش،با دیدن صحنهی مقابلم چشمام گرد شد!
آیبیکه:اه نمیتونم گوشیمو پیدا کنم
سرشو تا زانو کرده بود توی کیفش و زر می زد
آیبیکه:من نمیفهمم توی دو وجب...آهااا
پیداش کردم..سگ تو...
قبل از اینکه بتونم بهش اخطار بدم شرپ...
افتاد توی گودال بزرگی که کنار در ورودی مدرسه بود
جیغی کشیدم که توجه بقیهی دانشآموزا هم به ما
جلب شد و همه دویدن سمتمون...دورگودال پر ادم شده بود!
نگران سرمو خم کردم و توی گودال رو نگاهی انداختم...
فقط سر آیبیکه معلوم میشد چون ارتفاع گودال زیاد بود...
آسیه:آیبیکه..جاییت درد میکنه؟
آیبیکه:نه فقط خیلی گرمه
به گودال زل زده بودم که با صدای
خنده عمر با تعجب به طرفش برگشتم...
کنار گودال نشسته بود و میخندید
از گوشهی چشماش اشک میریخت
که هرکی رد میشد فکر میکرد داره گریه میکنه
اما دراصل داشت میخندید...حرصی از لای دندونام غریدم
آسیه:زهرمار به جای اینکه نجاتش بدی
داری میخندی بیمصرف؟
همینطور داشت میخندید خواستم دهن
باز کنم و فحشی بهش بدم که..
دوروک:اینجا چخبره؟
برگشتم سمت صدا که با مزاحمای همیشگی روبهرو شدم..
آسیه:به تو ربطی داره؟
سوسن:ای وای عمر چرا داری گریه میکنی؟
کلافه به طرف اون یکیشون برگشتم
آسیه:شما چرا تو همچی دخالت میکنید؟
به تو ربطی داره؟
برک بیتوجه مشغول شمردنمون شد و یهو گفت
برک:یکیشون کمه...
صدای اهم آیبیکه که اومد برک بیتوجه مارو کنار زد
که با دیدن وضعیت آیبیکه چشماش گرد شد!
#part_18
#آســــیه
همراه با عمر و آیبیکه راه افتادیم
به سمت ورودی مدرسه...که با شنیدن صدای آیبیکه برگشتم سمتش،با دیدن صحنهی مقابلم چشمام گرد شد!
آیبیکه:اه نمیتونم گوشیمو پیدا کنم
سرشو تا زانو کرده بود توی کیفش و زر می زد
آیبیکه:من نمیفهمم توی دو وجب...آهااا
پیداش کردم..سگ تو...
قبل از اینکه بتونم بهش اخطار بدم شرپ...
افتاد توی گودال بزرگی که کنار در ورودی مدرسه بود
جیغی کشیدم که توجه بقیهی دانشآموزا هم به ما
جلب شد و همه دویدن سمتمون...دورگودال پر ادم شده بود!
نگران سرمو خم کردم و توی گودال رو نگاهی انداختم...
فقط سر آیبیکه معلوم میشد چون ارتفاع گودال زیاد بود...
آسیه:آیبیکه..جاییت درد میکنه؟
آیبیکه:نه فقط خیلی گرمه
به گودال زل زده بودم که با صدای
خنده عمر با تعجب به طرفش برگشتم...
کنار گودال نشسته بود و میخندید
از گوشهی چشماش اشک میریخت
که هرکی رد میشد فکر میکرد داره گریه میکنه
اما دراصل داشت میخندید...حرصی از لای دندونام غریدم
آسیه:زهرمار به جای اینکه نجاتش بدی
داری میخندی بیمصرف؟
همینطور داشت میخندید خواستم دهن
باز کنم و فحشی بهش بدم که..
دوروک:اینجا چخبره؟
برگشتم سمت صدا که با مزاحمای همیشگی روبهرو شدم..
آسیه:به تو ربطی داره؟
سوسن:ای وای عمر چرا داری گریه میکنی؟
کلافه به طرف اون یکیشون برگشتم
آسیه:شما چرا تو همچی دخالت میکنید؟
به تو ربطی داره؟
برک بیتوجه مشغول شمردنمون شد و یهو گفت
برک:یکیشون کمه...
صدای اهم آیبیکه که اومد برک بیتوجه مارو کنار زد
که با دیدن وضعیت آیبیکه چشماش گرد شد!
۱.۷k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.