نمیتونم ازت دست بکشم part 5
روی زمین نشسته بود و تکیه اش رو به مبل داد، ارنجش رو روی پاش گذاشت و با یه دست انگشتاش رو روی شقیقش حرکت میداد.
بعد چند دقیقه خیره شد به کوک
#واقعا نمیتونستی ۵ دقیقه، فقط ۵ دقیقه کوفتی جلوی دهنتو بگیری تا حداقل توضیح بده بهت؟
دیگه نای حرف زدن نداشت ، به سقف خیره بود
ذهنش خسته بود، فکش درد میکرد و دیگه اشکی برای ریختن نداشت.
چشمای قرمزش همه چیز رو مشخص میکردن.
در جواب سوالای تهیونگ فقط سرش رو تکون میداد و تاسف میخورد.
تهیونگ با کلافگی از جاش بلند شد و اتاق رو دور زد
بعد از دقایقی کوک با کلافگی پلک هاش رو روی هم فشار داد و شروع کرد به حرف زدن
_چیکار داری میکنی؟
حق به جانب نگاه چپ به کوک کرد
# کاری که تو الان نمیکنی و به جاش غمبرک زدی یه گوشه!
دوباره حرکت کرد و با گوشی مشغول شد
#با اجازت دارم پیگیر زن جنابعالی میشم که تو کاری جز گریه کردن بلد نیستی!
همین کافی بود تا کوک با ضرب از جاش بلند شه و برق از سرش بپره.
از حالت خوابیده، نشست و انقدری چرخید تا بتونه اون سمت مبل رو ببینه و نگاهش به تهیونگبرخورد کنه، لازم بود به چشماش نگاه کنه تا باور کنه که ممکنه ات برگرده و پیداش بشه
محکم سرش رو بلند کرد و با چشماش دنبال تهیونگ گشت.
_ج.جدی میگی؟(تعجب)
ته از سر تاسف سری تکون داد و بی اهمیت دوباره به گوشی خیره شد
#اره.
اومد حرفی بزنه که با صدای نسبتا بلند و حرف تهیونگ ساکت شد
_تهیو..
#جواب داد! ساکت شو جواب داد
تهیونگ با ذوق و استرس حرف میزد
#ا.الو؟ات؟
کوک با شنیدن اسمش سریع سمتش رفت و بهش علامت داد تا روی اسپیکر بزاره
ات با سردترین صدای ممکن جواب داد، میدونست تهیونگ تقصیری نداره اما احتمال میداد پیش کوک باشه.
رابطه تهیونگ و ات صمیمی بود و ات روی تهیونگ رو زمین نمینداخت.
+بله تهیونگ؟کاری داشتی؟
#ات میدونی ساعت چنده؟؟کجایی این وقت شب؟
حدسش درست بود، پیش کوک بود و همه چیز رو میدونست.
سردتر از قبل ادامه داد
+مهمه؟؟
#ات اذیت نکن بگو کجایی بیایم دنبالت!
کوک فقط منتظر بود و مکالمشون رو میشنید،توی همین مدت کوتاه دلش لک زده بود برای صدای پروانه قشنگش.
امقدری محوش بود که حتی نمیتونست حرفی بزنه و ترجیح میداد فقط گوش بده و تهیونک همه چیز رو پیش ببره.
+نیازی نیست من جام خوبه!
اون سمت تلفن تهیونک نگاهی به کوک کرد تا ازش بپرس چی بگه.
نگاه کوک مشخص بود که فقط میخواد مکالمه طولانی تر باشه.
البته اینم میدونست که تگر حرفی بزنه زودتر صحبتشون تموم میشه و اون اینو نمیخواست.
ات کمی منتظر موند که جوابی نشنید.
+کاری نداری قطع کنم؟
تهیونگ با هول شروع کرد، ممکن بود دیگه نتونه تماسی با ات داشته باشه.
#ات ما نگرانتیم توروخدا اینطوری نکن!
+ما؟میدونستم!کوک هم پیشته نه؟
#اره! اره کوک هم هست ، خیلی نگرانته ات اصلا حالش خوب نیست
تهبونگ تند تند صحبت میکرد تا مبادا ات تلفن رو قطع کنه و در همین حین نکاه های سریع و گذرا به کوک مینداخت
+اها، سلام برسون پس!
+دیگه برام مهم نیست ، بهش بگو خودش میدونه اون زمانی که سعی کردم حالشو خوب کنم اما نزاشت!
+به من دیگه ربطی نداره هراتفاقی بیوفته ، چیزی هم دیگه بینمون نیست. این چیزیه که خودش خواست.
مکث کرد و منتظر حرفی بود که باز حوابی نشنید...
کوک با شنیدن این حرفا هرلحظه بیشتر قلبش فشرده میشد، یعنی..یعنی الان تنهایی داشت واسه دوتاشون تصمیم میگرفت؟
دیگه تحمل ساکت موندن نداشت و با صدای لرزون تصمیم به حرف زدن گرفت
_ات توروخدا، من..من اشتباه کردم باشه؟غلط کردم عزیزم خواهش میکنم برگرد من بهت نیاز دارم توروخدا اینکارو نکن، تنهایی تصمیم نگیر بیا حرف بزنیم
+گفتم که مهم نیست ، مگه خودت نگفتی برم هوم؟الانم رفتم دیگه هم قرار نیست منو ببینی. پس خوشحال باش که به خواسته ات رسیدی!
کوک با ترس و هول صحبت میکرد نمیدونست چیکار کنه فقط میخواست برگرده
_ات گوش کن!بگو کجایی بیام دنبالت بعد دربارش صحبت میکنیم باشه؟هرکار بخوای میکنم فقط بگو کجایی
تهیونگ نگران نگاهش رو بین گوشی و کوک میچرخوند و فقط شنونده بود.
بعد از حرف کوک ، اون هم شروع کرد.
#ات به حرفش گوش کن ، کوک سرقولش میمونه لطفا بیا حرف بزن باهاش، من تضمین میکنم خب؟
+گفتم که نه!اگه میخواید حرف بزنید خودتون باهم حرف بزنید
_ات ، ا...
تموم شد.. تلفنو قطع کرد و بازم نتونست ات رو به دست بیاره...
همین بود؟مگه راحت به دستش اورده بود که سر چندتا پرونده مزخرف به راحتی از دستش بده؟
فقط..فقط بخاطر یه عصبانیت همچین کاری کرد که همه چیز بهم بریزه؟
با شنیدن بوق ازاد تمام احساساتش ترکیب شد
ترس، ترد شدن، تنهایی، عصبانیت، ناراحتی و درنهایت احساسی پوچی که قبل از ورود ات داشت...
چیکار باید میکرد؟
_اهههه (عربده)
۴۵لایک ۵۰ کامنت؟
بعد چند دقیقه خیره شد به کوک
#واقعا نمیتونستی ۵ دقیقه، فقط ۵ دقیقه کوفتی جلوی دهنتو بگیری تا حداقل توضیح بده بهت؟
دیگه نای حرف زدن نداشت ، به سقف خیره بود
ذهنش خسته بود، فکش درد میکرد و دیگه اشکی برای ریختن نداشت.
چشمای قرمزش همه چیز رو مشخص میکردن.
در جواب سوالای تهیونگ فقط سرش رو تکون میداد و تاسف میخورد.
تهیونگ با کلافگی از جاش بلند شد و اتاق رو دور زد
بعد از دقایقی کوک با کلافگی پلک هاش رو روی هم فشار داد و شروع کرد به حرف زدن
_چیکار داری میکنی؟
حق به جانب نگاه چپ به کوک کرد
# کاری که تو الان نمیکنی و به جاش غمبرک زدی یه گوشه!
دوباره حرکت کرد و با گوشی مشغول شد
#با اجازت دارم پیگیر زن جنابعالی میشم که تو کاری جز گریه کردن بلد نیستی!
همین کافی بود تا کوک با ضرب از جاش بلند شه و برق از سرش بپره.
از حالت خوابیده، نشست و انقدری چرخید تا بتونه اون سمت مبل رو ببینه و نگاهش به تهیونگبرخورد کنه، لازم بود به چشماش نگاه کنه تا باور کنه که ممکنه ات برگرده و پیداش بشه
محکم سرش رو بلند کرد و با چشماش دنبال تهیونگ گشت.
_ج.جدی میگی؟(تعجب)
ته از سر تاسف سری تکون داد و بی اهمیت دوباره به گوشی خیره شد
#اره.
اومد حرفی بزنه که با صدای نسبتا بلند و حرف تهیونگ ساکت شد
_تهیو..
#جواب داد! ساکت شو جواب داد
تهیونگ با ذوق و استرس حرف میزد
#ا.الو؟ات؟
کوک با شنیدن اسمش سریع سمتش رفت و بهش علامت داد تا روی اسپیکر بزاره
ات با سردترین صدای ممکن جواب داد، میدونست تهیونگ تقصیری نداره اما احتمال میداد پیش کوک باشه.
رابطه تهیونگ و ات صمیمی بود و ات روی تهیونگ رو زمین نمینداخت.
+بله تهیونگ؟کاری داشتی؟
#ات میدونی ساعت چنده؟؟کجایی این وقت شب؟
حدسش درست بود، پیش کوک بود و همه چیز رو میدونست.
سردتر از قبل ادامه داد
+مهمه؟؟
#ات اذیت نکن بگو کجایی بیایم دنبالت!
کوک فقط منتظر بود و مکالمشون رو میشنید،توی همین مدت کوتاه دلش لک زده بود برای صدای پروانه قشنگش.
امقدری محوش بود که حتی نمیتونست حرفی بزنه و ترجیح میداد فقط گوش بده و تهیونک همه چیز رو پیش ببره.
+نیازی نیست من جام خوبه!
اون سمت تلفن تهیونک نگاهی به کوک کرد تا ازش بپرس چی بگه.
نگاه کوک مشخص بود که فقط میخواد مکالمه طولانی تر باشه.
البته اینم میدونست که تگر حرفی بزنه زودتر صحبتشون تموم میشه و اون اینو نمیخواست.
ات کمی منتظر موند که جوابی نشنید.
+کاری نداری قطع کنم؟
تهیونگ با هول شروع کرد، ممکن بود دیگه نتونه تماسی با ات داشته باشه.
#ات ما نگرانتیم توروخدا اینطوری نکن!
+ما؟میدونستم!کوک هم پیشته نه؟
#اره! اره کوک هم هست ، خیلی نگرانته ات اصلا حالش خوب نیست
تهبونگ تند تند صحبت میکرد تا مبادا ات تلفن رو قطع کنه و در همین حین نکاه های سریع و گذرا به کوک مینداخت
+اها، سلام برسون پس!
+دیگه برام مهم نیست ، بهش بگو خودش میدونه اون زمانی که سعی کردم حالشو خوب کنم اما نزاشت!
+به من دیگه ربطی نداره هراتفاقی بیوفته ، چیزی هم دیگه بینمون نیست. این چیزیه که خودش خواست.
مکث کرد و منتظر حرفی بود که باز حوابی نشنید...
کوک با شنیدن این حرفا هرلحظه بیشتر قلبش فشرده میشد، یعنی..یعنی الان تنهایی داشت واسه دوتاشون تصمیم میگرفت؟
دیگه تحمل ساکت موندن نداشت و با صدای لرزون تصمیم به حرف زدن گرفت
_ات توروخدا، من..من اشتباه کردم باشه؟غلط کردم عزیزم خواهش میکنم برگرد من بهت نیاز دارم توروخدا اینکارو نکن، تنهایی تصمیم نگیر بیا حرف بزنیم
+گفتم که مهم نیست ، مگه خودت نگفتی برم هوم؟الانم رفتم دیگه هم قرار نیست منو ببینی. پس خوشحال باش که به خواسته ات رسیدی!
کوک با ترس و هول صحبت میکرد نمیدونست چیکار کنه فقط میخواست برگرده
_ات گوش کن!بگو کجایی بیام دنبالت بعد دربارش صحبت میکنیم باشه؟هرکار بخوای میکنم فقط بگو کجایی
تهیونگ نگران نگاهش رو بین گوشی و کوک میچرخوند و فقط شنونده بود.
بعد از حرف کوک ، اون هم شروع کرد.
#ات به حرفش گوش کن ، کوک سرقولش میمونه لطفا بیا حرف بزن باهاش، من تضمین میکنم خب؟
+گفتم که نه!اگه میخواید حرف بزنید خودتون باهم حرف بزنید
_ات ، ا...
تموم شد.. تلفنو قطع کرد و بازم نتونست ات رو به دست بیاره...
همین بود؟مگه راحت به دستش اورده بود که سر چندتا پرونده مزخرف به راحتی از دستش بده؟
فقط..فقط بخاطر یه عصبانیت همچین کاری کرد که همه چیز بهم بریزه؟
با شنیدن بوق ازاد تمام احساساتش ترکیب شد
ترس، ترد شدن، تنهایی، عصبانیت، ناراحتی و درنهایت احساسی پوچی که قبل از ورود ات داشت...
چیکار باید میکرد؟
_اهههه (عربده)
۴۵لایک ۵۰ کامنت؟
۱۹.۴k
۰۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.