نمیتونم ازت دست بکشم part 4
# ه.هی چیشده کوک؟گوشی رو بده به ات باهاش حرف بزنم ببینم جریان چیه زودباش!
هربار که اسم ات رو میشنید بیشتر اذیت میشد، بیشتر اتفاقات براش مرور میشدن و یادش میوفتاد که کاری از دستش برنمیاد.
اشکاش بی صدا جاری شد
نمیدونست چی بگه، ترجیح میده سکوت کنه تا تهیونگ براش کاری کنه.
تهیونگ از خودش بود، براش مثل ات نبود، ولی کمتر از اونم نبود
_ته..(گریه)..ات ، ات نیست ته..(گریه)
تغییر صدای تهیونگ به وضوح مشخص بود، مگه میشد ندونه وقتی ات نیست رفیق صمیمیش چه حالی میشه؟نگران هردوشون بود
#یعنی چی که نیست؟چیشده کوک حرف بزن داری نگرانم میکنی!
هرلحظه تن صداش بالا تر میرفت.
_نمیدونم تهیونگنمیدونم(گریه)
برخلاف تهیونگ که صداش بالاتر میرفت، این کوک بود که لرزش صداش بیشتر و تن صداش پسرفت میکرد تا جایی که فقط صدای گریه های ارومش وبه سختی نفس کشیدنش به گوش میرسید.
بعد از این حرف، تهیونگ دیگه چیزی جز صدای گریه های کوک رو نشنید..
#خ.خیلی خب باشه! باشه اروم باش دارم میام اونجا ؛ فقط هیچکاری نکن خب؟
تهیونگ هم استرس گرفت، به هرحال هرکسی توی شرایط بد حالش بد میشه
با استرس و نگرانی سمت خونه کوک حرکت میکرد و خدا خدا میکرد تا هردوشون سالم باشن و اتفاقی براشون نیوفتاده باشه
#چه اتفاقی میتونه افتاده باشه... چرا؟ چیشده که کوک اینطوری داشت گریه میکرد، امیدوارم فقط حال ات خوب باشه و کوک کار اشتباهی نکرده باشه!
توی راه چندین بار به ات زنگ زد تا شاید جواب بده اما اینطور نبود.
الان اونم جزئی از این اتفاق بود
نگران بود، این نگرانی باعث میشد رفتارش عصبی باشه.
دستش رو روی فرمون قفل کرد و محکم تر فشار میداد تا اروم تر شه.
#لعنتی
اونم مثل چندساعت قبل کوک پشت هم تماس نیگرفت اما تماسای بی جواب!
#ات جواب بده خواهش میکنم جواب بده
یه چشمش به جاده بود یه چشمش به تماس های بی پاسخ، هرثانیه مقصد نگاهش عوض میشد.
با سرعت میروند و تنها کمکی که میتونست بکنه این بود که سالم خودش رو به کوک برسونه!
با رسیدن به مقصد از ماشین پیاده شد چندین بار سریع زنگ در رو زد
با باز شدن در بدون توجه ،طرف مقابلش رو کنار زد و دنبال کوکگشت
#کوک(داد)
#کجایی؟(داد)
با شنیدن صدای گریه هاش سمت اتاق رفت
ساعدش رو روی چشمش گذاشته بود و بلند گریه میکرد.
با دیدنش بدون اتلاف وقت سریعا سمتش رفت و محکم شونه هایی که میلرزید رو در آغوش گرفت.
#هی کوک اروم، اروم باش پسر!
چندبار پشتش زد تا اروم بشه
طاقت نداشت گریه هاش رو ببینه و اونم نگران بود
نفس عمیقی کشید تا اروم شه، حداقل نباید حال کوک رو بدتر میکرد.
از خودش جداش کرد تا صورتش رو ببینه
هی صورتش رو پنهان میکرد و تفرقه میرفت اما مگه میتونست از دست کسی که بهتر از خودش میشناستش فرار کنه؟
بالاخره دیدش
نگرانی توی صورتش مشخص بود
تک تک اجزای صورت کوک رو با دقت بررسی کرد
به سختی بزاقش رو قورت داد و ادامه داد
#خیلی خب بسه، بگو ..بگو چیشده جون به لب شدم
کوک شروع کرد به حرف زدن اما بازم گریش گرفت و مانعش شد!
#کوکخواهش میکنم ازت! تمومش کن فقط بهمبگوچیشده!
سعی کرد اروم باشه، با پشت دست اشکش رو پاک کرد
_جواب نمیده ته، نه جواب تلفنمو میده نه خبر دارم ازش!
با چشمای اشکی بهش خیره شد، مظلومیتی که توی این لحظه داشت حد نداشت..
_چیکار کنم ته؟(چشمای اشکی)
_ببین، اخه ببین ساعت چنده شبه؟داره..داره بارون میاد ،دیروقته ، اگه چیزیش بشه چی؟
دوباره سرش رو گذاشت روی شونه مرد رو به روش و اشک ریخت.
با ارامش بغلش کرد و محکم به خودش فشرد.
#هیش اروم باش چیزی نمیشه اون مراقبه،ببشتر از هرچیزی حواسش جمعه؛ تعریف کن چیشده.
بغض کرد و سرش رو بالا نیاورد..
نه میتونست با خودش کنار بیاد نه روی تعریف کردن برای تهیونگرو داشت.
_گند زدم ته گند زدم
_خودم...خودم از خونه خودش بیرونش کردم
دوباره اشک تویچشماش جمع شد
سرش رو بالا اورد و سعی داشت پشیمونیش رو نشون بده و بگه که اشتباه کرده!
حداقل به یه نفر ابراز پشیمونی کنه تا شاید ات رو بتونه برگردونه
_اما..اما باور کن نمیخواستم بره، بخدا فکرنمیکردم بره خودت میدونی که بدون اون نمیتونم!
خونه خیلی ساکت بود، همین باعث میشد لرزش صداش مشخص ؛ و فاصله بین کلماتش بیشتر بشه.
بعد از تعریف کردن همه چیز و گریه کردن تا حدی که اشکی براش نمونده بود، با خستگی به عقب تکیه داد و دراز کشید.
دوباره به سقف خیره بود
تهیونگ که تا این زمان شنونده بود و سعی داشت تحلیل کنه ماجرا رو، با تعجب و کلافگی به کوک و وضعیت خونه خیره بود.
با کلافگی دستی روی صورتش کشید و با نفس عمیقی شروع کرد
#کوک گند زدی...این چه غلطی بود کردی اخه پسر..
۴۰ لایک ۴۰ کامنت؟💅🏻
هربار که اسم ات رو میشنید بیشتر اذیت میشد، بیشتر اتفاقات براش مرور میشدن و یادش میوفتاد که کاری از دستش برنمیاد.
اشکاش بی صدا جاری شد
نمیدونست چی بگه، ترجیح میده سکوت کنه تا تهیونگ براش کاری کنه.
تهیونگ از خودش بود، براش مثل ات نبود، ولی کمتر از اونم نبود
_ته..(گریه)..ات ، ات نیست ته..(گریه)
تغییر صدای تهیونگ به وضوح مشخص بود، مگه میشد ندونه وقتی ات نیست رفیق صمیمیش چه حالی میشه؟نگران هردوشون بود
#یعنی چی که نیست؟چیشده کوک حرف بزن داری نگرانم میکنی!
هرلحظه تن صداش بالا تر میرفت.
_نمیدونم تهیونگنمیدونم(گریه)
برخلاف تهیونگ که صداش بالاتر میرفت، این کوک بود که لرزش صداش بیشتر و تن صداش پسرفت میکرد تا جایی که فقط صدای گریه های ارومش وبه سختی نفس کشیدنش به گوش میرسید.
بعد از این حرف، تهیونگ دیگه چیزی جز صدای گریه های کوک رو نشنید..
#خ.خیلی خب باشه! باشه اروم باش دارم میام اونجا ؛ فقط هیچکاری نکن خب؟
تهیونگ هم استرس گرفت، به هرحال هرکسی توی شرایط بد حالش بد میشه
با استرس و نگرانی سمت خونه کوک حرکت میکرد و خدا خدا میکرد تا هردوشون سالم باشن و اتفاقی براشون نیوفتاده باشه
#چه اتفاقی میتونه افتاده باشه... چرا؟ چیشده که کوک اینطوری داشت گریه میکرد، امیدوارم فقط حال ات خوب باشه و کوک کار اشتباهی نکرده باشه!
توی راه چندین بار به ات زنگ زد تا شاید جواب بده اما اینطور نبود.
الان اونم جزئی از این اتفاق بود
نگران بود، این نگرانی باعث میشد رفتارش عصبی باشه.
دستش رو روی فرمون قفل کرد و محکم تر فشار میداد تا اروم تر شه.
#لعنتی
اونم مثل چندساعت قبل کوک پشت هم تماس نیگرفت اما تماسای بی جواب!
#ات جواب بده خواهش میکنم جواب بده
یه چشمش به جاده بود یه چشمش به تماس های بی پاسخ، هرثانیه مقصد نگاهش عوض میشد.
با سرعت میروند و تنها کمکی که میتونست بکنه این بود که سالم خودش رو به کوک برسونه!
با رسیدن به مقصد از ماشین پیاده شد چندین بار سریع زنگ در رو زد
با باز شدن در بدون توجه ،طرف مقابلش رو کنار زد و دنبال کوکگشت
#کوک(داد)
#کجایی؟(داد)
با شنیدن صدای گریه هاش سمت اتاق رفت
ساعدش رو روی چشمش گذاشته بود و بلند گریه میکرد.
با دیدنش بدون اتلاف وقت سریعا سمتش رفت و محکم شونه هایی که میلرزید رو در آغوش گرفت.
#هی کوک اروم، اروم باش پسر!
چندبار پشتش زد تا اروم بشه
طاقت نداشت گریه هاش رو ببینه و اونم نگران بود
نفس عمیقی کشید تا اروم شه، حداقل نباید حال کوک رو بدتر میکرد.
از خودش جداش کرد تا صورتش رو ببینه
هی صورتش رو پنهان میکرد و تفرقه میرفت اما مگه میتونست از دست کسی که بهتر از خودش میشناستش فرار کنه؟
بالاخره دیدش
نگرانی توی صورتش مشخص بود
تک تک اجزای صورت کوک رو با دقت بررسی کرد
به سختی بزاقش رو قورت داد و ادامه داد
#خیلی خب بسه، بگو ..بگو چیشده جون به لب شدم
کوک شروع کرد به حرف زدن اما بازم گریش گرفت و مانعش شد!
#کوکخواهش میکنم ازت! تمومش کن فقط بهمبگوچیشده!
سعی کرد اروم باشه، با پشت دست اشکش رو پاک کرد
_جواب نمیده ته، نه جواب تلفنمو میده نه خبر دارم ازش!
با چشمای اشکی بهش خیره شد، مظلومیتی که توی این لحظه داشت حد نداشت..
_چیکار کنم ته؟(چشمای اشکی)
_ببین، اخه ببین ساعت چنده شبه؟داره..داره بارون میاد ،دیروقته ، اگه چیزیش بشه چی؟
دوباره سرش رو گذاشت روی شونه مرد رو به روش و اشک ریخت.
با ارامش بغلش کرد و محکم به خودش فشرد.
#هیش اروم باش چیزی نمیشه اون مراقبه،ببشتر از هرچیزی حواسش جمعه؛ تعریف کن چیشده.
بغض کرد و سرش رو بالا نیاورد..
نه میتونست با خودش کنار بیاد نه روی تعریف کردن برای تهیونگرو داشت.
_گند زدم ته گند زدم
_خودم...خودم از خونه خودش بیرونش کردم
دوباره اشک تویچشماش جمع شد
سرش رو بالا اورد و سعی داشت پشیمونیش رو نشون بده و بگه که اشتباه کرده!
حداقل به یه نفر ابراز پشیمونی کنه تا شاید ات رو بتونه برگردونه
_اما..اما باور کن نمیخواستم بره، بخدا فکرنمیکردم بره خودت میدونی که بدون اون نمیتونم!
خونه خیلی ساکت بود، همین باعث میشد لرزش صداش مشخص ؛ و فاصله بین کلماتش بیشتر بشه.
بعد از تعریف کردن همه چیز و گریه کردن تا حدی که اشکی براش نمونده بود، با خستگی به عقب تکیه داد و دراز کشید.
دوباره به سقف خیره بود
تهیونگ که تا این زمان شنونده بود و سعی داشت تحلیل کنه ماجرا رو، با تعجب و کلافگی به کوک و وضعیت خونه خیره بود.
با کلافگی دستی روی صورتش کشید و با نفس عمیقی شروع کرد
#کوک گند زدی...این چه غلطی بود کردی اخه پسر..
۴۰ لایک ۴۰ کامنت؟💅🏻
۱۶.۹k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.