the building infogyg پارت87
#the_building_infogyg #پارت87
چانیول
تقریبا یک هفته اس ازش خبری ندارم میشه گفت سخت ترین دوران زندگیم بود پدربزرگ برگشت کلی بهم بدوبیراه گفت ولی برام مهم نبود مهم این بود که دزد قلبم کنارم نیس
جیهوپ:هیع پسر چشیده خفه خون گرفتی ببینم پادشاه ازت راضی نیس نکنه ولش تو بهترین شاهزاده ایی
که یهو احساس کردم که بدنم داغ شدش کنار خودم احساسش کردم
یونگ:من چشام مشکل داره یااون بال در آورده
برگشتم سمتش بالادر آوردبود بالاهایی سفیدجذابیت چشماش بیشتر کرده بود
جیمین:آه آچا کلاست عوض شده بریم نشونت بدم
آچا:باشه بریم آه سلام چان چطوری؟!بقیه شما پسرا
من:خوبم توخوبی؟! بال در آوردی
آچا:آره بالاخره فهمیدم چی میخوام باشم خوب به امید دیدار
به رفتنش نگاه میکردم پسرا قشنگ حالمو میدونستن اما چیزی نمیگفتن
بک:چان میدونم سخته خندیدنش رو با کس دیگه ای که تو نیستی ببینی اما قوی خودت رو نشون بده کاری کن بفهمه کی رو ازدست داده
من:اون دیگه پرنسس شده چطور ممکنه همچین حسی پیداکنه
ته:پسرا بهتر بریم مسابقه چان الآن که شروع بشه
رفتیم تو سالن همه شرکت کننده ها بودن دنبالش میگشتم که دیدمش مارک یهو از پشت ترسوندش آچا برگشت نگاهش کرد
آچا:یااا مارک قلبم اومد تودهنم چطور تونستی خیلی بدی باهات قهرم
مارک هم انگار از تهدیدش ترسید بوده باشه بغلش کرد
من:چطور میتونه آچا رو بغل کنه
رفتم سمتش که یهو بک جلومو گرفت که خود آچا اومد سمتمون
آچا:سلام پسرا
جیهوپ:بهت ساخته ها آچا خودمونیم
آچا:آره راستی مواظب سوک من باش فهمیدی باش همتون میگم
بک:باشه بابا خوب چی میخواستی بگی هان؟!
آچا:آهان معرفی میکنم مارک دوست داشتنی من
قلبم مچاله شدش رسما گفت اینو دوس داره اینو به منی که مواظبش بودم ترجیح داد
آچا: البته مجبورم بگم چون دوست جیمینه وگرنه جیمین منو بدبخت میکنه
مارک:خوشبختم
دست داد باهمه به من رسید دستاش گرفتم فشار دادم حرصم گرفتع بود
من:من چان هستم پارک چانیول پسرعمویی آچا
مارک هم موعظه گرفت انگار فهمید قراره زیاد باهم آب مون تویه جوب نره
آچا:آم مارک وچان بهتر دستایی همو ول کنین
دستاش گذاشت رویی دستامون سعی داشت جدامون کنه ولی نمیتونست
مارک:باشه خوشبختم خوب آچا دوستات هم اومدن بهتر منم برم سر مسابقم
آچا:لطف کردی خدافس
رفتش آچا برگشت سمتم دستمو گرفت
آچا:ما میریم میایم بهم مسیج بده سوک باشه
سوک:اوکی
رفتیم پشت بوم برگشت سمتم
آچا:میشه بگی دقیقاچته هان!
من:چمه مثلا؟!
آچا:همین کارات همین رفتارت بامارک
دستمو انداختم وکشیدمش سمت خودم به چشماش نگاه میکردم دلم میخواست بفهمه دوسش دارم موهاش رو نوازش کردم چشماش متعجب شدش
من:خوب میگفتی یعنی نمیدونی دلیلشو هان
آچا:علم غیب که
چانیول
تقریبا یک هفته اس ازش خبری ندارم میشه گفت سخت ترین دوران زندگیم بود پدربزرگ برگشت کلی بهم بدوبیراه گفت ولی برام مهم نبود مهم این بود که دزد قلبم کنارم نیس
جیهوپ:هیع پسر چشیده خفه خون گرفتی ببینم پادشاه ازت راضی نیس نکنه ولش تو بهترین شاهزاده ایی
که یهو احساس کردم که بدنم داغ شدش کنار خودم احساسش کردم
یونگ:من چشام مشکل داره یااون بال در آورده
برگشتم سمتش بالادر آوردبود بالاهایی سفیدجذابیت چشماش بیشتر کرده بود
جیمین:آه آچا کلاست عوض شده بریم نشونت بدم
آچا:باشه بریم آه سلام چان چطوری؟!بقیه شما پسرا
من:خوبم توخوبی؟! بال در آوردی
آچا:آره بالاخره فهمیدم چی میخوام باشم خوب به امید دیدار
به رفتنش نگاه میکردم پسرا قشنگ حالمو میدونستن اما چیزی نمیگفتن
بک:چان میدونم سخته خندیدنش رو با کس دیگه ای که تو نیستی ببینی اما قوی خودت رو نشون بده کاری کن بفهمه کی رو ازدست داده
من:اون دیگه پرنسس شده چطور ممکنه همچین حسی پیداکنه
ته:پسرا بهتر بریم مسابقه چان الآن که شروع بشه
رفتیم تو سالن همه شرکت کننده ها بودن دنبالش میگشتم که دیدمش مارک یهو از پشت ترسوندش آچا برگشت نگاهش کرد
آچا:یااا مارک قلبم اومد تودهنم چطور تونستی خیلی بدی باهات قهرم
مارک هم انگار از تهدیدش ترسید بوده باشه بغلش کرد
من:چطور میتونه آچا رو بغل کنه
رفتم سمتش که یهو بک جلومو گرفت که خود آچا اومد سمتمون
آچا:سلام پسرا
جیهوپ:بهت ساخته ها آچا خودمونیم
آچا:آره راستی مواظب سوک من باش فهمیدی باش همتون میگم
بک:باشه بابا خوب چی میخواستی بگی هان؟!
آچا:آهان معرفی میکنم مارک دوست داشتنی من
قلبم مچاله شدش رسما گفت اینو دوس داره اینو به منی که مواظبش بودم ترجیح داد
آچا: البته مجبورم بگم چون دوست جیمینه وگرنه جیمین منو بدبخت میکنه
مارک:خوشبختم
دست داد باهمه به من رسید دستاش گرفتم فشار دادم حرصم گرفتع بود
من:من چان هستم پارک چانیول پسرعمویی آچا
مارک هم موعظه گرفت انگار فهمید قراره زیاد باهم آب مون تویه جوب نره
آچا:آم مارک وچان بهتر دستایی همو ول کنین
دستاش گذاشت رویی دستامون سعی داشت جدامون کنه ولی نمیتونست
مارک:باشه خوشبختم خوب آچا دوستات هم اومدن بهتر منم برم سر مسابقم
آچا:لطف کردی خدافس
رفتش آچا برگشت سمتم دستمو گرفت
آچا:ما میریم میایم بهم مسیج بده سوک باشه
سوک:اوکی
رفتیم پشت بوم برگشت سمتم
آچا:میشه بگی دقیقاچته هان!
من:چمه مثلا؟!
آچا:همین کارات همین رفتارت بامارک
دستمو انداختم وکشیدمش سمت خودم به چشماش نگاه میکردم دلم میخواست بفهمه دوسش دارم موهاش رو نوازش کردم چشماش متعجب شدش
من:خوب میگفتی یعنی نمیدونی دلیلشو هان
آچا:علم غیب که
۱۱.۹k
۱۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.