رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت⁶
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
صبح بلند شدم.
حتی شامم نخوردم.
قرار بود بریم خرید این ازدواج مزخرف.
بی حوصله نشسته بودم که فکری عجیب زد به سرم.
یونجی رو صدا زدم تا بیاد.
شاید اگه تنهایی برم دیدن ملکه مادر و بهش بگم راضی بشه تا این ازدواج کنسل بشه.
خواستم برم بیرون که صدای مامان اومد.
مامان: لیا..کجااااا؟ باید اماده بشی بریم خرید.تو قراره بشی ملکه!
ایشششش. همششش قدرتتت همشش ملکههه.
خدایا واقعا دمت گرم.
خواستم بگم نمیام که یونجی با ارنج زد به پهلوم.
ایششششش.
به اجبار رفتم اماده شدم.
توی بازار مامانم هی میگفت این خوبه؟ اون خوبه؟ و منم فقط تأیید میکردم.
اینا واسم مهم نبود.
من یوجینو دوست داشتم..
تمام شب و نخوابیدم.
قراره این اینده کوفتی من چی بشه..
چرا از هرچی که بدم میاد سرم میاد؟
صبح مامان زودتر بیدارم کرد.
یه عالمه خدمتکار اومده بودن دنبالم.
هیچ حس خاصی نداشتم.
فقط میدونستم قراره بدبخت بشم.
رفتم داخل جایگاه نشستم.
اشکام ریختن پایین..ملکه؟ من؟
پنجره جایگاه و باز کردم.
همه پچ پچ میکردن.
روز عروسیم بدترین روزه زندگیمه..
ارزو های قشنگی که برای خودم داشتم بر باد رفتن..
رسیدیم قصر.ولی از الان به بعد برای من زندانه..
به سمت اتاق مخصوص رفتیم.
منو نشوندن روی یه صندلی و مشغول درست کردنم شدن.
قلبم فریاد میکشید اما خودم ساکت بودم..
تاج ملکه بودن هم گذاشتن سرم..
یوجین من..کجایی..
اروم با کمک خدمتکارا وارد تالار اصلی شدم..
تمام خاندان امپراطوری بودن.
پدرم که خیلی خوشحال بود.
هه..چه فایده وقتی عروس منم و ناراحتم؟
پارت⁶
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
صبح بلند شدم.
حتی شامم نخوردم.
قرار بود بریم خرید این ازدواج مزخرف.
بی حوصله نشسته بودم که فکری عجیب زد به سرم.
یونجی رو صدا زدم تا بیاد.
شاید اگه تنهایی برم دیدن ملکه مادر و بهش بگم راضی بشه تا این ازدواج کنسل بشه.
خواستم برم بیرون که صدای مامان اومد.
مامان: لیا..کجااااا؟ باید اماده بشی بریم خرید.تو قراره بشی ملکه!
ایشششش. همششش قدرتتت همشش ملکههه.
خدایا واقعا دمت گرم.
خواستم بگم نمیام که یونجی با ارنج زد به پهلوم.
ایششششش.
به اجبار رفتم اماده شدم.
توی بازار مامانم هی میگفت این خوبه؟ اون خوبه؟ و منم فقط تأیید میکردم.
اینا واسم مهم نبود.
من یوجینو دوست داشتم..
تمام شب و نخوابیدم.
قراره این اینده کوفتی من چی بشه..
چرا از هرچی که بدم میاد سرم میاد؟
صبح مامان زودتر بیدارم کرد.
یه عالمه خدمتکار اومده بودن دنبالم.
هیچ حس خاصی نداشتم.
فقط میدونستم قراره بدبخت بشم.
رفتم داخل جایگاه نشستم.
اشکام ریختن پایین..ملکه؟ من؟
پنجره جایگاه و باز کردم.
همه پچ پچ میکردن.
روز عروسیم بدترین روزه زندگیمه..
ارزو های قشنگی که برای خودم داشتم بر باد رفتن..
رسیدیم قصر.ولی از الان به بعد برای من زندانه..
به سمت اتاق مخصوص رفتیم.
منو نشوندن روی یه صندلی و مشغول درست کردنم شدن.
قلبم فریاد میکشید اما خودم ساکت بودم..
تاج ملکه بودن هم گذاشتن سرم..
یوجین من..کجایی..
اروم با کمک خدمتکارا وارد تالار اصلی شدم..
تمام خاندان امپراطوری بودن.
پدرم که خیلی خوشحال بود.
هه..چه فایده وقتی عروس منم و ناراحتم؟
۳.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.