رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت⁵
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
صبح بلند شدم.
دیشبو دیر خوابیدم.
بی حوصله رفتم دست و صورتمو شستم.
داشتم میرفتم توی اتاقم که صدای لونا اومد.
لونا: اجییی ملکه..اجی من ملکه است..
با حرص چشمامو روی هم فشار دادم.
من: مننن ملکهههه نیستممممم..من ازدواج نمیکنممم حتی اگه قبیلموننننن نابودد بشهههه.
لونا ساکت بهم خیره شد.
مامان با اعصبانیت دستمو گرفت و برد داخل خونه.
مامان: چقد باید بهت بفهمونم تو بایدددد ازدواج کنییییییی.. دست خودت نیست این یه بایدهههه.
الانم نامه رو ارسال کردم برای ملکه مادر که ما برای ازدواج اماده هستیم.
با بغض داد زدم: نمیخواممممممممم..من اصلااا ازدواجججج نمیکنممممم..چرااا به جای من تصمیمم میگیریننننننن؟
یه سیلی هم از مامان خوردم.
مامان:خییلییی پرووو شدی..کارت به جایی کشیده که رو حرف من حرف میزنی؟
با بغض به مامان خیره شدم.
شاید این یه قانون باشه ولی..اونا نباید کسی که به ازدواج دلش نیست مجبورش کنن.
کاش یوجین اینجا بود تا کمکم کنه..
خودمو توی اتاق حبس کردم.
کاش میشد بمیرم تا دیگه این ازدواج سر نگیره..
اگه بقیه جای من بودن از خوشحالی خوابشون نمیبرد..امپراطور و من؟
چرا سرنوشت باهام اینجوری میکنه..
شروع کردم ملکه مادر و نفرین کردن.همشش تقصیررر اون عفریته استتت.
معلوم نیست منو کجا دیده که سریع تصمیم گرفته. الهیییی نابوددد بشییییی.
اخهههه این همه دختررررر چرااااا مننننننن؟
ناهارمو نخوردم.
همه خوشحال بودن به جز من..
اگه یوجین بیاد و ببینه من ازدواج کردم..
تمام رویاهام نابود شد..
پارت⁵
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
صبح بلند شدم.
دیشبو دیر خوابیدم.
بی حوصله رفتم دست و صورتمو شستم.
داشتم میرفتم توی اتاقم که صدای لونا اومد.
لونا: اجییی ملکه..اجی من ملکه است..
با حرص چشمامو روی هم فشار دادم.
من: مننن ملکهههه نیستممممم..من ازدواج نمیکنممم حتی اگه قبیلموننننن نابودد بشهههه.
لونا ساکت بهم خیره شد.
مامان با اعصبانیت دستمو گرفت و برد داخل خونه.
مامان: چقد باید بهت بفهمونم تو بایدددد ازدواج کنییییییی.. دست خودت نیست این یه بایدهههه.
الانم نامه رو ارسال کردم برای ملکه مادر که ما برای ازدواج اماده هستیم.
با بغض داد زدم: نمیخواممممممممم..من اصلااا ازدواجججج نمیکنممممم..چرااا به جای من تصمیمم میگیریننننننن؟
یه سیلی هم از مامان خوردم.
مامان:خییلییی پرووو شدی..کارت به جایی کشیده که رو حرف من حرف میزنی؟
با بغض به مامان خیره شدم.
شاید این یه قانون باشه ولی..اونا نباید کسی که به ازدواج دلش نیست مجبورش کنن.
کاش یوجین اینجا بود تا کمکم کنه..
خودمو توی اتاق حبس کردم.
کاش میشد بمیرم تا دیگه این ازدواج سر نگیره..
اگه بقیه جای من بودن از خوشحالی خوابشون نمیبرد..امپراطور و من؟
چرا سرنوشت باهام اینجوری میکنه..
شروع کردم ملکه مادر و نفرین کردن.همشش تقصیررر اون عفریته استتت.
معلوم نیست منو کجا دیده که سریع تصمیم گرفته. الهیییی نابوددد بشییییی.
اخهههه این همه دختررررر چرااااا مننننننن؟
ناهارمو نخوردم.
همه خوشحال بودن به جز من..
اگه یوجین بیاد و ببینه من ازدواج کردم..
تمام رویاهام نابود شد..
۲.۹k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.