رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت⁸
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
صبح بلند شدم.
لباسامو عوض کردم.
بیکار نشستم سر جام.
از اتاقم اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخانه قصر.
خودم میخواستم غذا درست کنم.
همه اصرار میکردن که نه اما من کار خودمو انجام دادم.
خودم مشغول درست کردن غذا شدم بقیه هم کمکی میکردن.
بعد از تموم شدن کارم از آشپزخانه اومدم بیرون.
خدا کنه خوب باشه.
مگر نه ابروم میره کلا.
اما ایشالاااا غذااا سمییی بشههههه امپراطور بیفتههه بمیرههه.
ملکه مادر و دیدم.
ادای احترام کردم.
ملکه مادر: ملکه بزرگ، برای چی اینجا هستید؟ احتمالا باید به خاطر دیشب خسته باشید.
دهنمو باز کردم که بگم نه که تازه معنی حرفشو فهمیدم..
واییییییییییی جیغغغغغژکسککچسنیتیدیدتبپز.
اینننننن الاننننن گفتتتتت چییییییی؟
خودمو جمع و جور کردم و گفتم: نه..خسته نیستم. زندگی توی قصر کمی کسل کننده است برای همین میخوام هر روز اینجا وقت بگذرونم.
لبخندی زد و رفت.
رفتم اقامتگاهم.
بابا اومد پیشم و رفت.
ناهارو اوردن. دستپخت خودم بود.
با ولع شروع کردم خوردن.
بعد از ظهر کلافه سرمو گذاشتم روی میز که یونجی از بیرون اومد.
یونجی: بانوی من، امشب یک زیافت اماده شده شما هم دعوتید.
کلافه پوفی کشیدم.
لباسامو مرتب کردم و رفتم بیرون.
ابرا توی اسمون بودن ولی خبری از بارون نبود.
من عاشق گل بودم..
و اینجا هم همش گل داشت.
یه خرگوش سیاه بغل بونه گل بابونه بود.
با ذوق برش داشتم..
من: خرگوشیییییی..چقد نازی..
اولین باره خرگوش مشکی میبینم.
داشتم نازش میکردم که یونجی گفت: بانوی من، این چیزای ریز سفید چیه روی موش؟
صورتمو بردم جلوتر..
چییییییی؟ شپششششششششش دارهههههه؟
با جیغ انداختمش زمین و مدام دستامو تکون میدادمم. لعنتتت بهتتتت.
چند قدم عقب رفتم که لباسم رفت زیر پام.
جیغی کشیدم که محکم خوردم به یه جای نرم.
سرمو بردم بالا که با دوتا چشم گربه ای روبه رو شدم.
چشمام گشاددددد شددد..
هوی، من توی بغلش چیکار میکنم؟
سریع خودمو درست کردم و ادای احترام کردم.
من: ببخشید..حواسم نبود شما اینجا هستین.
پوزخند جذابی زد و گفت:ادم جیغ جیغویی هستی.
و بعد بدون توجه رفت.
عمتتتتت جیغغغ جیغوعهههههههههه.
پسرهههه..مثل اعزرایل هی جلوم ظاهر میشه.
پارت⁸
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
صبح بلند شدم.
لباسامو عوض کردم.
بیکار نشستم سر جام.
از اتاقم اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخانه قصر.
خودم میخواستم غذا درست کنم.
همه اصرار میکردن که نه اما من کار خودمو انجام دادم.
خودم مشغول درست کردن غذا شدم بقیه هم کمکی میکردن.
بعد از تموم شدن کارم از آشپزخانه اومدم بیرون.
خدا کنه خوب باشه.
مگر نه ابروم میره کلا.
اما ایشالاااا غذااا سمییی بشههههه امپراطور بیفتههه بمیرههه.
ملکه مادر و دیدم.
ادای احترام کردم.
ملکه مادر: ملکه بزرگ، برای چی اینجا هستید؟ احتمالا باید به خاطر دیشب خسته باشید.
دهنمو باز کردم که بگم نه که تازه معنی حرفشو فهمیدم..
واییییییییییی جیغغغغغژکسککچسنیتیدیدتبپز.
اینننننن الاننننن گفتتتتت چییییییی؟
خودمو جمع و جور کردم و گفتم: نه..خسته نیستم. زندگی توی قصر کمی کسل کننده است برای همین میخوام هر روز اینجا وقت بگذرونم.
لبخندی زد و رفت.
رفتم اقامتگاهم.
بابا اومد پیشم و رفت.
ناهارو اوردن. دستپخت خودم بود.
با ولع شروع کردم خوردن.
بعد از ظهر کلافه سرمو گذاشتم روی میز که یونجی از بیرون اومد.
یونجی: بانوی من، امشب یک زیافت اماده شده شما هم دعوتید.
کلافه پوفی کشیدم.
لباسامو مرتب کردم و رفتم بیرون.
ابرا توی اسمون بودن ولی خبری از بارون نبود.
من عاشق گل بودم..
و اینجا هم همش گل داشت.
یه خرگوش سیاه بغل بونه گل بابونه بود.
با ذوق برش داشتم..
من: خرگوشیییییی..چقد نازی..
اولین باره خرگوش مشکی میبینم.
داشتم نازش میکردم که یونجی گفت: بانوی من، این چیزای ریز سفید چیه روی موش؟
صورتمو بردم جلوتر..
چییییییی؟ شپششششششششش دارهههههه؟
با جیغ انداختمش زمین و مدام دستامو تکون میدادمم. لعنتتت بهتتتت.
چند قدم عقب رفتم که لباسم رفت زیر پام.
جیغی کشیدم که محکم خوردم به یه جای نرم.
سرمو بردم بالا که با دوتا چشم گربه ای روبه رو شدم.
چشمام گشاددددد شددد..
هوی، من توی بغلش چیکار میکنم؟
سریع خودمو درست کردم و ادای احترام کردم.
من: ببخشید..حواسم نبود شما اینجا هستین.
پوزخند جذابی زد و گفت:ادم جیغ جیغویی هستی.
و بعد بدون توجه رفت.
عمتتتتت جیغغغ جیغوعهههههههههه.
پسرهههه..مثل اعزرایل هی جلوم ظاهر میشه.
۲.۳k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.