رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت⁷
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
پیشکار شروع کرد خوندن یه نامه چرت پرت.
سرم پایین بود و ادای احترام میکردم.
امپراطور اومد.
الهییی بمیری که روزگارمو تو داری سیاه میکنی.
باز اون کلاه کوفتیش سرش بود و نمیتونستم قیافشو ببینم.
اول من ادای احترام کردم و بعد امپراطور.
دوباره تکرار شد.
یه چای کوفتی هم برامون ریختن.
سعی میکردم بغضمو قورت بدم تا کسی چشمای اشکیمو نبینه.
چای و کوفت کردیم.(همش کوفت در کوفت شد😂)
رفتم اون بالا پیش امپراطور که همه درود گفتن هاشون شروع شد.
لعنتتتت به اینن زندگیییی..
من چراااا نمیمیرمممممممم..
نشستم روی صندلی.
یه مراسم های مزخرف شروع شد.
یواشکی با زیر چشم از نیم رخ امپراطور و نگاه کردم.
اونقدارم که فکر میکردم بد قیافه نیست.
اما چرا انقد قیافش اشناست واسم..
کلاه روی سرم داشت گردنمو میشکوند انقد که سنگین بود.
بالاخره مراسم ازدواج تموم شد.
رفتم توی همون اتاق تا لباسامو عوض کنم.
رفتم اقامتگاهم.
از اتاق خودم خیلییی بزرگتر بود.
یونجی هم که شده بود خدمتکار شخصیم.
یونجی: بانوی من..الان شما باید برید به ملکه مادر، شاهزاده خانم، و امپراطور سر بزنید.
من: به نظرت من الان حالم خوبه؟ نمیبینی حالمووو؟
یونجی: ولی بانوی من این یه رسمه.
بی حوصله بلند شدم سر پا.
اگه من خودمو نکشم خوبه.
توی راه یه باغچه پر از گلای نیلوفر آبی بود.
نشستم و یدونه چیدم.
عاشق گل نیلوفر آبی ام.
صدای قدم های یکی میومد.
سرمو چرخوندم و بلند شدم..
اما..
از تعجب چشمام داشتن از حدقه میزدن بیرون.
امپراطورررررررر؟
اونمممم کییییی؟ هموننن چشمممم گربه ایههه؟
همون پسر مغروری که چند سال پیش دیدمش؟
من زن اینممممممم؟
سکته رو رد کردم..
یونجی زد به کمرم که به خودم اومدم.
سریع ادای احترام کردم.
خاکککککک تو سرمممممم.
من:ب..ببخشید..سرورم..
امپراطور: اگه از من بدت میاد..میتونی به دیدنم نیای.
و بعد جلوی چشمای گرد شده من رفتتتتت..
پسرههههه مغرورررررر جذابببببب.
ایننننننن همونننن پسرستتت؟
واییی خداااا..کی فکرشو میکرد این امپراطور باشه..
بعد این از کجا فهمید ازش خوشم نمیاد؟ بهتر.
مین یونگی..
چشم گربه ای.
توی دلم بش خندیدم.
هی..چه زندگی در پیش دارم من.
رفتم دیدن ملکه مادر و از اون ور شاهزاده خانمم.
زندگی توی قصر خیلییی کسل کننده است.
باز وقتی خونه مامانم بودم میتونستم برم بیرون.
پارت⁷
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
پیشکار شروع کرد خوندن یه نامه چرت پرت.
سرم پایین بود و ادای احترام میکردم.
امپراطور اومد.
الهییی بمیری که روزگارمو تو داری سیاه میکنی.
باز اون کلاه کوفتیش سرش بود و نمیتونستم قیافشو ببینم.
اول من ادای احترام کردم و بعد امپراطور.
دوباره تکرار شد.
یه چای کوفتی هم برامون ریختن.
سعی میکردم بغضمو قورت بدم تا کسی چشمای اشکیمو نبینه.
چای و کوفت کردیم.(همش کوفت در کوفت شد😂)
رفتم اون بالا پیش امپراطور که همه درود گفتن هاشون شروع شد.
لعنتتتت به اینن زندگیییی..
من چراااا نمیمیرمممممممم..
نشستم روی صندلی.
یه مراسم های مزخرف شروع شد.
یواشکی با زیر چشم از نیم رخ امپراطور و نگاه کردم.
اونقدارم که فکر میکردم بد قیافه نیست.
اما چرا انقد قیافش اشناست واسم..
کلاه روی سرم داشت گردنمو میشکوند انقد که سنگین بود.
بالاخره مراسم ازدواج تموم شد.
رفتم توی همون اتاق تا لباسامو عوض کنم.
رفتم اقامتگاهم.
از اتاق خودم خیلییی بزرگتر بود.
یونجی هم که شده بود خدمتکار شخصیم.
یونجی: بانوی من..الان شما باید برید به ملکه مادر، شاهزاده خانم، و امپراطور سر بزنید.
من: به نظرت من الان حالم خوبه؟ نمیبینی حالمووو؟
یونجی: ولی بانوی من این یه رسمه.
بی حوصله بلند شدم سر پا.
اگه من خودمو نکشم خوبه.
توی راه یه باغچه پر از گلای نیلوفر آبی بود.
نشستم و یدونه چیدم.
عاشق گل نیلوفر آبی ام.
صدای قدم های یکی میومد.
سرمو چرخوندم و بلند شدم..
اما..
از تعجب چشمام داشتن از حدقه میزدن بیرون.
امپراطورررررررر؟
اونمممم کییییی؟ هموننن چشمممم گربه ایههه؟
همون پسر مغروری که چند سال پیش دیدمش؟
من زن اینممممممم؟
سکته رو رد کردم..
یونجی زد به کمرم که به خودم اومدم.
سریع ادای احترام کردم.
خاکککککک تو سرمممممم.
من:ب..ببخشید..سرورم..
امپراطور: اگه از من بدت میاد..میتونی به دیدنم نیای.
و بعد جلوی چشمای گرد شده من رفتتتتت..
پسرههههه مغرورررررر جذابببببب.
ایننننننن همونننن پسرستتت؟
واییی خداااا..کی فکرشو میکرد این امپراطور باشه..
بعد این از کجا فهمید ازش خوشم نمیاد؟ بهتر.
مین یونگی..
چشم گربه ای.
توی دلم بش خندیدم.
هی..چه زندگی در پیش دارم من.
رفتم دیدن ملکه مادر و از اون ور شاهزاده خانمم.
زندگی توی قصر خیلییی کسل کننده است.
باز وقتی خونه مامانم بودم میتونستم برم بیرون.
۲.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.