رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت⁴
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
#دو_سال_بعد
هدیه ای که یوجین بهم داده بود رو باز کردم.
یه گل سر صورتی با طرح گل داشت.
زدمش به موهام.
بهم میومد.
لبخند شیرینی اومد روی لبم.
یوجین میخواست درباره ازدواج من و اون با بابام صحبت کنه.
لونا با ناز اومد داخل.
لونا: آجی بانووو؟ به من یه گل سر میدی؟
از لفظ اجی بانو خندم گرفت.
من: بیا اینجا.
یه گل سر طرح شکوفه زدم به موهاش.
من: عالی شدی.
گونمو بوسید و رفت بیرون.اماده شدم و رفتم بیرون برای خرید.
غروب برگشتم خونه.
چهره مامان و بابا خوشحال بود.
من: مادر..چیزی شده؟
مامان: بشین تا برات بگم.
مامان: ببین لیا..تو قراره با یکی از خاندان امپراطوری ازدواج کنی..ملکه مادر تورو برای امپراطور به عنوان همسر انتخاب کردن..
انگار یه سطل اب یخ ریختن روم..
من: ولی مامان..من دوست ندارم با امپراطور ازدواج کنم..من..یکی دیگه رو دوست دارم..
بابا اخم غلیظی کرد.
بابا: یعنی چییییی؟ دوستت نداری؟ مگه دست توعه؟ اگه ما این ازدواجو پس بزنیم کل قبیلمون نابود میشه..میفهمییی؟
مامان: تو باید ازدواج کنی..چی از این بهتر که قراره بشی ملکه؟
بغض گلومو فشرد. ولی من نمیخواستم با امپراطوری که اصلا ندیدمش و نمیشناسمش ازدواج کنم..
چرا انقد بدبختم..
من: نمیتونمم پدرررر..من نمیخواممم ازدواج کنمم.. منو یوجین همدیگه رو دوست داریم..
با سیلی که از بابا خوردم ساکت شدم.
بابا: تو میخواییی با لجبازیاتتتت کللل قبیلمونووو به باددد بدیییی؟ اگه با امپراطور ازدواج نکنی قبیله و ادمامون همه کشته میشن..تو اینووو میخوایییی؟
مامان: همین که پدرت گفت. یوجین وقتی ببینه تو ازدواج کردی بیخیال میشه.
من: اما مامان..منم یوجینو دوست دارم..
بدو رفتم توی اتاقم.
چرا نمیتونستم به خواستم برسمم؟
اخهههه چرااااا امپراطورررررررررر..من نخوام ازدواج کنم باید کی و ببینم..
گریه کردم. یوجین برای تجارت رفته بود و اینجا نبود.
من حالا نه راه پس دارم نه راه پیش..
پارت⁴
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
#دو_سال_بعد
هدیه ای که یوجین بهم داده بود رو باز کردم.
یه گل سر صورتی با طرح گل داشت.
زدمش به موهام.
بهم میومد.
لبخند شیرینی اومد روی لبم.
یوجین میخواست درباره ازدواج من و اون با بابام صحبت کنه.
لونا با ناز اومد داخل.
لونا: آجی بانووو؟ به من یه گل سر میدی؟
از لفظ اجی بانو خندم گرفت.
من: بیا اینجا.
یه گل سر طرح شکوفه زدم به موهاش.
من: عالی شدی.
گونمو بوسید و رفت بیرون.اماده شدم و رفتم بیرون برای خرید.
غروب برگشتم خونه.
چهره مامان و بابا خوشحال بود.
من: مادر..چیزی شده؟
مامان: بشین تا برات بگم.
مامان: ببین لیا..تو قراره با یکی از خاندان امپراطوری ازدواج کنی..ملکه مادر تورو برای امپراطور به عنوان همسر انتخاب کردن..
انگار یه سطل اب یخ ریختن روم..
من: ولی مامان..من دوست ندارم با امپراطور ازدواج کنم..من..یکی دیگه رو دوست دارم..
بابا اخم غلیظی کرد.
بابا: یعنی چییییی؟ دوستت نداری؟ مگه دست توعه؟ اگه ما این ازدواجو پس بزنیم کل قبیلمون نابود میشه..میفهمییی؟
مامان: تو باید ازدواج کنی..چی از این بهتر که قراره بشی ملکه؟
بغض گلومو فشرد. ولی من نمیخواستم با امپراطوری که اصلا ندیدمش و نمیشناسمش ازدواج کنم..
چرا انقد بدبختم..
من: نمیتونمم پدرررر..من نمیخواممم ازدواج کنمم.. منو یوجین همدیگه رو دوست داریم..
با سیلی که از بابا خوردم ساکت شدم.
بابا: تو میخواییی با لجبازیاتتتت کللل قبیلمونووو به باددد بدیییی؟ اگه با امپراطور ازدواج نکنی قبیله و ادمامون همه کشته میشن..تو اینووو میخوایییی؟
مامان: همین که پدرت گفت. یوجین وقتی ببینه تو ازدواج کردی بیخیال میشه.
من: اما مامان..منم یوجینو دوست دارم..
بدو رفتم توی اتاقم.
چرا نمیتونستم به خواستم برسمم؟
اخهههه چرااااا امپراطورررررررررر..من نخوام ازدواج کنم باید کی و ببینم..
گریه کردم. یوجین برای تجارت رفته بود و اینجا نبود.
من حالا نه راه پس دارم نه راه پیش..
۳.۴k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.