part73
#part73
#طاها
شکیب نشست رو به روم و گفت :
شکیب- خب چیشده که انقدر آشفتهات کرده؟
کمی از بستنیم خوردم و گفتم :
طاها- امروز کم مونده بود کار دست خودم و رها بدم.
خواست حرفی بزنه که با اومدن گارسون سکوت کرد.
گارسون- چی میل دارین؟
شکیب- از همین بستنیا.
و به بستنی من اشاره کرد، گارسون چشمی گفت و رفت، شکیب برگشت سمتم و کنجکاو گفت :
شکیب- خب بنال ببینم چی کار کردی؟
زل زدم بهش و گفتم :
طاها- کم مونده باهاش رابطه داشته باشم.
با تعجب نگاهم کرد، ادامه دادم :
طاها- در برابر رها واقعا نمیتونم مقاومت کنم، تمام حرکاتش دیونهام میکنه، هرلحظه دلم میخواد برای خودم باشه، هوف خدا میدونه اگر امروز زنگ نزده بودی چه اتفاقی میافتاد.
گارسون اومد و بستنی شکیب و گذاشت جلوش، شکیب کمی از بستنیش خورد و گفت :
شکیب- واقعا سخنی برای گفتن ندارم، برادر من یکم خودت کنترل کن، با این کارات فقط باعث میشی رها احساس کنه بازیچه دستت شده.
کلافه پوفی کشیدم و چیزی نگفتم که گفت :
شکیب- حالا بگو ببینم جریان انتقام و اینا به کجا کشید؟ یه ماه راجب اون موضوع حرف نزدیم.
تکیه دادم به پشتی صندلیم و گفتم :
طاها- تو این یه ماه خیلی فکر کردم، تمام رفتاری رها رو زیر نظر داشتم، به قول تو رها اصلا از اتفاقای که پشت سرش میافته خبر نداره.
شکیب کمی از بستنیش خورد و گفت :
شکیب- خب؟
زل زدم بهش و گفتم :
طاها- انتقام گیری کنسله. (این رسمش نبود انتقام و دور ننداز😔🙌🏻)
آخرین قاشق بستنیش رو خورد و گفت :
شکیب- آفرین خوبه، میدونستم آخر از این کار منصرفش میشی...
نگاهی به بستنی جلوی من انداخت و برش داشت، پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم :
طاها- بیفانوس برا من بود.
نیمنگاه بهم انداخت و گفت :
شکیب- بخواب بابا، برا تو بود الان برا منه.
سری از تاسف تکون دادم و گفتم :
طاها- بلد اسم مبین بدبخت تو شکمو بودن بد در رفته...
از جام بلند شدم و گفتم :
طاها- خب دیگه من برم.
شکیب- باشه برو ولی قبلش پول اینارو حساب کن بعد برو.
خسیسی بهش گفتم و بعداز حساب کردن پول دوتا بستنیا از کافه خارج شدم.
#عشق_پر_دردسر
#طاها
شکیب نشست رو به روم و گفت :
شکیب- خب چیشده که انقدر آشفتهات کرده؟
کمی از بستنیم خوردم و گفتم :
طاها- امروز کم مونده بود کار دست خودم و رها بدم.
خواست حرفی بزنه که با اومدن گارسون سکوت کرد.
گارسون- چی میل دارین؟
شکیب- از همین بستنیا.
و به بستنی من اشاره کرد، گارسون چشمی گفت و رفت، شکیب برگشت سمتم و کنجکاو گفت :
شکیب- خب بنال ببینم چی کار کردی؟
زل زدم بهش و گفتم :
طاها- کم مونده باهاش رابطه داشته باشم.
با تعجب نگاهم کرد، ادامه دادم :
طاها- در برابر رها واقعا نمیتونم مقاومت کنم، تمام حرکاتش دیونهام میکنه، هرلحظه دلم میخواد برای خودم باشه، هوف خدا میدونه اگر امروز زنگ نزده بودی چه اتفاقی میافتاد.
گارسون اومد و بستنی شکیب و گذاشت جلوش، شکیب کمی از بستنیش خورد و گفت :
شکیب- واقعا سخنی برای گفتن ندارم، برادر من یکم خودت کنترل کن، با این کارات فقط باعث میشی رها احساس کنه بازیچه دستت شده.
کلافه پوفی کشیدم و چیزی نگفتم که گفت :
شکیب- حالا بگو ببینم جریان انتقام و اینا به کجا کشید؟ یه ماه راجب اون موضوع حرف نزدیم.
تکیه دادم به پشتی صندلیم و گفتم :
طاها- تو این یه ماه خیلی فکر کردم، تمام رفتاری رها رو زیر نظر داشتم، به قول تو رها اصلا از اتفاقای که پشت سرش میافته خبر نداره.
شکیب کمی از بستنیش خورد و گفت :
شکیب- خب؟
زل زدم بهش و گفتم :
طاها- انتقام گیری کنسله. (این رسمش نبود انتقام و دور ننداز😔🙌🏻)
آخرین قاشق بستنیش رو خورد و گفت :
شکیب- آفرین خوبه، میدونستم آخر از این کار منصرفش میشی...
نگاهی به بستنی جلوی من انداخت و برش داشت، پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم :
طاها- بیفانوس برا من بود.
نیمنگاه بهم انداخت و گفت :
شکیب- بخواب بابا، برا تو بود الان برا منه.
سری از تاسف تکون دادم و گفتم :
طاها- بلد اسم مبین بدبخت تو شکمو بودن بد در رفته...
از جام بلند شدم و گفتم :
طاها- خب دیگه من برم.
شکیب- باشه برو ولی قبلش پول اینارو حساب کن بعد برو.
خسیسی بهش گفتم و بعداز حساب کردن پول دوتا بستنیا از کافه خارج شدم.
#عشق_پر_دردسر
۲۳.۸k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.