my prisoner
پارت ۲۱
فلیکس: باشه..ولی مثل دفعه قبل که مارو دید نشه..
هیونجین، دستم رو گرفت و من رو با خودش به سمت حیاط برد. قدم هاش تند بود. چه عجله ای داشت؟ وقتی به حیاط رسیدیم ، به سمت گوشه ای رفت که کسی مارو نبینه. بعد من رو بین دیوار و خودش قفل کرد و گفت
هیونجین: نترس نمیخوام کاری کنم فقط..
ویو هیونجین
فلش بک به ۱ هفته پیش
اه..من چم شده؟! چرا همش ذهنم میره سمت اون؟! چیزی بین ما نبوده که..پس چرا خس میکنم دلم براش-..نه خفه شو!...روی تخت نشسته بودن و دستم رو توی موهام برده بودم. من چطوری میتونم عاشق اون بشم؟..ولی حتی اگه عاشقش هم باشم..اون حاضر نیست برگرده..هم از اون طرف چان..و هم از اون طرف کارایی که باهاش کردم...مهم نی فعلا میخوام باهاش حرف بزنم.
پایان فلش بک. زمان حال
هیونجین: ببین فلیکس میدونم برات عجیبه این حرفا رو از من بشنوی ولی..نمیدونم جرا از وقتی که دیگه باهم حرف نمیزنیم یا نمیبینمت..یه تس..یه حس عجیبی دارم.
فلیکس: هیونجین..راستش منم..یه همچین حسی..دارم..ولی نمیدونم..چیه.
هیونجین: فلیکس..میشه برگردی؟
فلیکس، با گفتن این حرفم ، شوکه شد. با چشمایی گرد به من نگاه میکرد.
فلیکس: چ-چی؟!..یعنی مثل رابطه قبلی که باهم داشتیم؟
هیونجین: اره ولی نه دقیقا اونجوری..اه نمیتونم بگمش.
فلیکس، دستش رو روی شونه ام گذاشت و لبخندی زد.
فلیکس: هیونجین..میدونم منظورت چیه..میتونیم امتحانش کنیم..شاید تونستیم بفهمیم این حسه چیه و شایدم از بین رفت.
هیونجین: یعنی..بعد از اون همه کاری که باهات کردم..تو قبول میکنی؟
فلیکس: تو گفتی مثل قبل نیس..پس اره..قبول میکنم..ولی آقا متوجه نشه..نمیخوام دوباره اشتباهی ازن سر بزنه..اون دفعه من رو بخشید ولی ممکنه این دفعه....
هیونجین: نمیزاریم بفهمه..اگر هم فهمید نمیزارم کاری بکنه..
فلیکس: باشه..ولی مثل دفعه قبل که مارو دید نشه..
هیونجین، دستم رو گرفت و من رو با خودش به سمت حیاط برد. قدم هاش تند بود. چه عجله ای داشت؟ وقتی به حیاط رسیدیم ، به سمت گوشه ای رفت که کسی مارو نبینه. بعد من رو بین دیوار و خودش قفل کرد و گفت
هیونجین: نترس نمیخوام کاری کنم فقط..
ویو هیونجین
فلش بک به ۱ هفته پیش
اه..من چم شده؟! چرا همش ذهنم میره سمت اون؟! چیزی بین ما نبوده که..پس چرا خس میکنم دلم براش-..نه خفه شو!...روی تخت نشسته بودن و دستم رو توی موهام برده بودم. من چطوری میتونم عاشق اون بشم؟..ولی حتی اگه عاشقش هم باشم..اون حاضر نیست برگرده..هم از اون طرف چان..و هم از اون طرف کارایی که باهاش کردم...مهم نی فعلا میخوام باهاش حرف بزنم.
پایان فلش بک. زمان حال
هیونجین: ببین فلیکس میدونم برات عجیبه این حرفا رو از من بشنوی ولی..نمیدونم جرا از وقتی که دیگه باهم حرف نمیزنیم یا نمیبینمت..یه تس..یه حس عجیبی دارم.
فلیکس: هیونجین..راستش منم..یه همچین حسی..دارم..ولی نمیدونم..چیه.
هیونجین: فلیکس..میشه برگردی؟
فلیکس، با گفتن این حرفم ، شوکه شد. با چشمایی گرد به من نگاه میکرد.
فلیکس: چ-چی؟!..یعنی مثل رابطه قبلی که باهم داشتیم؟
هیونجین: اره ولی نه دقیقا اونجوری..اه نمیتونم بگمش.
فلیکس، دستش رو روی شونه ام گذاشت و لبخندی زد.
فلیکس: هیونجین..میدونم منظورت چیه..میتونیم امتحانش کنیم..شاید تونستیم بفهمیم این حسه چیه و شایدم از بین رفت.
هیونجین: یعنی..بعد از اون همه کاری که باهات کردم..تو قبول میکنی؟
فلیکس: تو گفتی مثل قبل نیس..پس اره..قبول میکنم..ولی آقا متوجه نشه..نمیخوام دوباره اشتباهی ازن سر بزنه..اون دفعه من رو بخشید ولی ممکنه این دفعه....
هیونجین: نمیزاریم بفهمه..اگر هم فهمید نمیزارم کاری بکنه..
- ۲۱.۰k
- ۰۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط