پارت پنجم
پارت پنجم
ویو ته
باخبر حاملگی ات نفهمیدم دقیقا چه حسی داشته باشم از این که دارم پدر میشم خوشحال باشم و یا ......
تو ذهنم کلی افکار بود از این که ات این بچه رو نخواد چی و.......
بعد از این که دکتر رفت رفتم پیش ات وقتی منو دید خودشو یکم جمع کرد
ات:ارباب بابت چند ساعت پیش
که یهو ته پرید وسط حرف ات
ته:ات لطفا دیگه بهم ارباب نگو بدم میاد منو فقط تهیونگ صدا بزن
ات:اما ارباب
ته:ات چی گفتم همین الان بهت تهیونگ نه ارباب
ات :چشم اربا.....ببخشید تهیونگ
ته یه لبخند با این حرف ات زد
ات:تهیونگ میخام یه خبر مهم بهت بگم
تهیونگ رفت کنار ات نشست میدونست ات چی میخاد بگه برای همون خیالش خیلی راحت بود ولی بازم بین دوراهی بود
ته:خب بگو میشنوم
ات:تهیونگ راستش چطور بگم من .... من حاملم
ته:یه لبخند زدم از این که خودش بهم گفت
میدونم دکتر بهم گفت
ات:تهیونگ من این بچه رو نمیخام میخام سق..طش کنم (کمی با ترس)
ته :نه این اجازه رو نمیدم هرگز اصلا فکرشم نکن (با کمی داد و تن صدای بلند )
ات:با داد تهیونگ بغضم گرفت و کمی ترسیدم ولی کم نیاوردم
ات:چی رو اجازه نمیدی ها من از تو اجازه نخواستم فقط بهت خبر دادم تو اون شب بهم تو با زور بهم تجا.....وز کردی و حاملم کردی اونم بدون این که من بخوام الانم میگی نمیزارم این بچه رو سقط کنی کور خوندی از این به بعد هرکاری دلم بخواد انجام میدم (بادادو گریه خیلی بلند )
ته :با هر حرف ات عصبانیتم صد برار میشد خون تو چشمام جمع شده بود از شدت عصبانیت رگ های گردنم زده بود بیرون من تو این چند سال سر ات یبارم داد نزده بود ولی انگار دیگه باید اون رومه که همه با اون منو میشناسن رو به ات نشون بدم تا یاد بگیره
باهام دیگه این طور حرف نزنه
ته :تو الان به من میگی یعنی دیگه منو جای آدم نمیزاری ها منو دیگه حساب نمیکنی ها هرکاری دلت بخواد میکنی ها (با داد)
ات :از شدت ترس نتونستم چیزی بگم که یهو دستمو گرفت و منو کشون کشون با خودش برد
ات :ارباب لطفا منو کجا دارید میبرید لطفاً ولم کنید نه ولم کنید
ته :خفشو
بعد ات رو برد به همون اتاق شکنجه و دست های ات رو بست ات کلی بهش التماس میکرد ولی دیگه دیر شده بود
ات:ارباب خواهش میکنم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم لطفا ولم کنید (با گریه )
ته :دیگه برای خواهش هات خیلی دیره تو خودت این رو خواستی و بعد ...........
پایان پارت پنجم
ویو ته
باخبر حاملگی ات نفهمیدم دقیقا چه حسی داشته باشم از این که دارم پدر میشم خوشحال باشم و یا ......
تو ذهنم کلی افکار بود از این که ات این بچه رو نخواد چی و.......
بعد از این که دکتر رفت رفتم پیش ات وقتی منو دید خودشو یکم جمع کرد
ات:ارباب بابت چند ساعت پیش
که یهو ته پرید وسط حرف ات
ته:ات لطفا دیگه بهم ارباب نگو بدم میاد منو فقط تهیونگ صدا بزن
ات:اما ارباب
ته:ات چی گفتم همین الان بهت تهیونگ نه ارباب
ات :چشم اربا.....ببخشید تهیونگ
ته یه لبخند با این حرف ات زد
ات:تهیونگ میخام یه خبر مهم بهت بگم
تهیونگ رفت کنار ات نشست میدونست ات چی میخاد بگه برای همون خیالش خیلی راحت بود ولی بازم بین دوراهی بود
ته:خب بگو میشنوم
ات:تهیونگ راستش چطور بگم من .... من حاملم
ته:یه لبخند زدم از این که خودش بهم گفت
میدونم دکتر بهم گفت
ات:تهیونگ من این بچه رو نمیخام میخام سق..طش کنم (کمی با ترس)
ته :نه این اجازه رو نمیدم هرگز اصلا فکرشم نکن (با کمی داد و تن صدای بلند )
ات:با داد تهیونگ بغضم گرفت و کمی ترسیدم ولی کم نیاوردم
ات:چی رو اجازه نمیدی ها من از تو اجازه نخواستم فقط بهت خبر دادم تو اون شب بهم تو با زور بهم تجا.....وز کردی و حاملم کردی اونم بدون این که من بخوام الانم میگی نمیزارم این بچه رو سقط کنی کور خوندی از این به بعد هرکاری دلم بخواد انجام میدم (بادادو گریه خیلی بلند )
ته :با هر حرف ات عصبانیتم صد برار میشد خون تو چشمام جمع شده بود از شدت عصبانیت رگ های گردنم زده بود بیرون من تو این چند سال سر ات یبارم داد نزده بود ولی انگار دیگه باید اون رومه که همه با اون منو میشناسن رو به ات نشون بدم تا یاد بگیره
باهام دیگه این طور حرف نزنه
ته :تو الان به من میگی یعنی دیگه منو جای آدم نمیزاری ها منو دیگه حساب نمیکنی ها هرکاری دلت بخواد میکنی ها (با داد)
ات :از شدت ترس نتونستم چیزی بگم که یهو دستمو گرفت و منو کشون کشون با خودش برد
ات :ارباب لطفا منو کجا دارید میبرید لطفاً ولم کنید نه ولم کنید
ته :خفشو
بعد ات رو برد به همون اتاق شکنجه و دست های ات رو بست ات کلی بهش التماس میکرد ولی دیگه دیر شده بود
ات:ارباب خواهش میکنم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم لطفا ولم کنید (با گریه )
ته :دیگه برای خواهش هات خیلی دیره تو خودت این رو خواستی و بعد ...........
پایان پارت پنجم
۱۰.۸k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.