p15
ساینو
نیکو : معنی شما از سنگدلی اینه؟"لبخند"سرورم...شما هنوز سنگدلی رو به چشم ندیدید.یه داستان بر واقعیت تعریف کنم؟
ساینو : میشنوم...
نیکو : خب...روزی روزگاری..در یک شهر فقیر...حاکم مهربونی مورد تهدید قرار گرفت...و مردم شهر بخاطر دلسوزیشون اونو تو خونه هاشون قایم کردن...اون متجاوز بیرحم..برای پیدا کردن حاکم و سلطه بر سرزمین...دوهزار جفت چشم با دست از چهره مردم جدا کرد. و حاکم رو به قتل رسوند.
ساینو :"جاخوردن" اوه..چه ادم بدی بود...تو..اینارو از کجا میدونی.؟
یکم مکث کرد و بعد جوابمو با یه لبخند تحولیم داد
نیکو : من یه باستان شناسم
معما کم کم داره حل میشه...دختری با نژاد مختلف از نا کجا اباد وارد قصر شده و منو شیفته خودش کرده.
ابولهول اوایی همچون صدایش در گوش زمزمه میکنه
حرف کلمه های نامفهومی مثل برزخ و دوزخ حرف میزنه...
عجبیه...دونستن اینچیزا باعث ترسم میشه...ترس از اینکه...اخر نیکو از پیشم بره
"فردا"
نیکو : "ساکت"
ساینو :"درحال خوردن" هوم؟...
نیکو :....
ساینو : چرا غذاتو نمیخوری؟
نیکو : عالیجناب..چرا منو پیشتون دعوت کردین برا غذا؟
ساینو : چون..میخواستم..راجب یه چیزی باهات صحبت کنم..و اینکه...دلم خواست که باهام غذا بخوری.
نیکو : هومم..
اون خیلی خنگوله..یه جورایی بامزست...
نیکو : خب..امروز..چی شده؟"خوردن"
ساینو : دخترای حرمسرا میخوان بیان اینجا...میخواستم نظرتو بپرسم
نیکو : اوه...چرا اخه؟
ساینو : برنامه هر ماهشونه...و نجیب زادگاه سرزمین های دیگه هم حضور پیدا میکنن...و..ازت یه خواهش داشتم
نیکو :امر کنین...
ساینو : میخوام که طول این ۳ روز که هستن فقط پیشم بمونی و از کنارم جم نخوری
نیکو : اوه...چشم...انگار مهمونی بزرگیه
ساینو : اره...تازه..یه لباس مناسب هم برات اماده کردم..اوه..و شب هم مجبوری تو اتاقم بخوابی
نیکو : اوهه...
ساینو : خب...
دستشو گرفتم و بلندش کردم
ساینو : یکم دیگه میرسن پس باید ببرمت تا ندیمه ها تورو اماده کنن
ماسکمو زدم و بردمش تو اتاق
نیکو : معنی شما از سنگدلی اینه؟"لبخند"سرورم...شما هنوز سنگدلی رو به چشم ندیدید.یه داستان بر واقعیت تعریف کنم؟
ساینو : میشنوم...
نیکو : خب...روزی روزگاری..در یک شهر فقیر...حاکم مهربونی مورد تهدید قرار گرفت...و مردم شهر بخاطر دلسوزیشون اونو تو خونه هاشون قایم کردن...اون متجاوز بیرحم..برای پیدا کردن حاکم و سلطه بر سرزمین...دوهزار جفت چشم با دست از چهره مردم جدا کرد. و حاکم رو به قتل رسوند.
ساینو :"جاخوردن" اوه..چه ادم بدی بود...تو..اینارو از کجا میدونی.؟
یکم مکث کرد و بعد جوابمو با یه لبخند تحولیم داد
نیکو : من یه باستان شناسم
معما کم کم داره حل میشه...دختری با نژاد مختلف از نا کجا اباد وارد قصر شده و منو شیفته خودش کرده.
ابولهول اوایی همچون صدایش در گوش زمزمه میکنه
حرف کلمه های نامفهومی مثل برزخ و دوزخ حرف میزنه...
عجبیه...دونستن اینچیزا باعث ترسم میشه...ترس از اینکه...اخر نیکو از پیشم بره
"فردا"
نیکو : "ساکت"
ساینو :"درحال خوردن" هوم؟...
نیکو :....
ساینو : چرا غذاتو نمیخوری؟
نیکو : عالیجناب..چرا منو پیشتون دعوت کردین برا غذا؟
ساینو : چون..میخواستم..راجب یه چیزی باهات صحبت کنم..و اینکه...دلم خواست که باهام غذا بخوری.
نیکو : هومم..
اون خیلی خنگوله..یه جورایی بامزست...
نیکو : خب..امروز..چی شده؟"خوردن"
ساینو : دخترای حرمسرا میخوان بیان اینجا...میخواستم نظرتو بپرسم
نیکو : اوه...چرا اخه؟
ساینو : برنامه هر ماهشونه...و نجیب زادگاه سرزمین های دیگه هم حضور پیدا میکنن...و..ازت یه خواهش داشتم
نیکو :امر کنین...
ساینو : میخوام که طول این ۳ روز که هستن فقط پیشم بمونی و از کنارم جم نخوری
نیکو : اوه...چشم...انگار مهمونی بزرگیه
ساینو : اره...تازه..یه لباس مناسب هم برات اماده کردم..اوه..و شب هم مجبوری تو اتاقم بخوابی
نیکو : اوهه...
ساینو : خب...
دستشو گرفتم و بلندش کردم
ساینو : یکم دیگه میرسن پس باید ببرمت تا ندیمه ها تورو اماده کنن
ماسکمو زدم و بردمش تو اتاق
۴.۱k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.