رمان
رمان
#عاشقانه
#مذهبی
"تنهای من"
ادامه رمان ...
پارت 10
دیدم اقای صداقتی کنارم نشسته و با تعجب بهش گفتم
من : سلام کارداشتین ؟
اقای صداقتی : چرا به دانشگاه نیومدین ؟استاد گفتن بیام دنبالتون .
من تعجب کرده بودم اخه استاد مگه پی شاگرداش رو هم میگیره؟بعد گفتم
من : حالم خوب نیست نمیتونم بیام شما برین .
اقای صداقتی : نه استاد گفتن ک تا شما رو نبرم دانشگاه خودمم نرم .
من : الان استاد گفتن دوباره ؟
اقای صداقتی ک متوجه سوتی اش شد گفت
اقای صداقتی : خوب بیاین دیگه بریم دانشگاه .
من : گفتم ک نمیتونم بیام ، شما برین .
اقای صداقتی با نارحتی گفت : باشه
و از ماشین پیاده شد .
تعجب میکردم از کاراش . بعد از ظهر همون روز دوباره تصمیم گرفتم برم خونه ی دوستم( ایسان ) . وای ک چه روزی هم بود .
وقتی رفتم خونشون هنوز میخاستم وارد اتاقش بشم که اقای صداقتی جلوم ظاهر شد .
خشکم زده بود . با تعجب گفتم ،
من : س سلام . شما کجا ، اینجا کجا ؟
اقای صداقتی : اینجا خونمونه میخاستم کجا باشم ؟
بعد هردو با تعجب به هم نگاه کردیم و همزمان باهم گفتیم نکنه شما ...
که همون موقع ایسان حرفمونو قطع کرد و رو به من گفت : سلام خوش اومدی عزیز دلم . اینم برداری ک ازش تعریف میکردم هست و روبه اقای صداقتی گفت : اینم دوست صمیمیم تو دانشگاه .
بعد با تعجب ما برخورد کرد .
چند روزگذشت تا اینکه یک روز به خدا گفتم : خدایا اگه واقعا اقای صداقتی دوستم داره ثابتش کن .
همون روز دوباره قرار شد ک برم خونشون .
وقتی رفتم اقای صداقتی هم بود . سلام کردم ولی ....
ادامه دارد ....
اینم رمانم تقدیم به نگاه قشنگتون
امیدوارم لذت برده باشید
و لطفا لایک کنید و نظرات قشتنگتون رو هم بنویسید تا انرژی بگیرم و روزی دو پارت یا سه پارت براتون بزارم
#عاشقانه
#مذهبی
"تنهای من"
ادامه رمان ...
پارت 10
دیدم اقای صداقتی کنارم نشسته و با تعجب بهش گفتم
من : سلام کارداشتین ؟
اقای صداقتی : چرا به دانشگاه نیومدین ؟استاد گفتن بیام دنبالتون .
من تعجب کرده بودم اخه استاد مگه پی شاگرداش رو هم میگیره؟بعد گفتم
من : حالم خوب نیست نمیتونم بیام شما برین .
اقای صداقتی : نه استاد گفتن ک تا شما رو نبرم دانشگاه خودمم نرم .
من : الان استاد گفتن دوباره ؟
اقای صداقتی ک متوجه سوتی اش شد گفت
اقای صداقتی : خوب بیاین دیگه بریم دانشگاه .
من : گفتم ک نمیتونم بیام ، شما برین .
اقای صداقتی با نارحتی گفت : باشه
و از ماشین پیاده شد .
تعجب میکردم از کاراش . بعد از ظهر همون روز دوباره تصمیم گرفتم برم خونه ی دوستم( ایسان ) . وای ک چه روزی هم بود .
وقتی رفتم خونشون هنوز میخاستم وارد اتاقش بشم که اقای صداقتی جلوم ظاهر شد .
خشکم زده بود . با تعجب گفتم ،
من : س سلام . شما کجا ، اینجا کجا ؟
اقای صداقتی : اینجا خونمونه میخاستم کجا باشم ؟
بعد هردو با تعجب به هم نگاه کردیم و همزمان باهم گفتیم نکنه شما ...
که همون موقع ایسان حرفمونو قطع کرد و رو به من گفت : سلام خوش اومدی عزیز دلم . اینم برداری ک ازش تعریف میکردم هست و روبه اقای صداقتی گفت : اینم دوست صمیمیم تو دانشگاه .
بعد با تعجب ما برخورد کرد .
چند روزگذشت تا اینکه یک روز به خدا گفتم : خدایا اگه واقعا اقای صداقتی دوستم داره ثابتش کن .
همون روز دوباره قرار شد ک برم خونشون .
وقتی رفتم اقای صداقتی هم بود . سلام کردم ولی ....
ادامه دارد ....
اینم رمانم تقدیم به نگاه قشنگتون
امیدوارم لذت برده باشید
و لطفا لایک کنید و نظرات قشتنگتون رو هم بنویسید تا انرژی بگیرم و روزی دو پارت یا سه پارت براتون بزارم
۱۴.۱k
۲۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.