رمان
رمان
#عاشقانه
#مذهبی
"تنهای من"
ادامه رمان....
پارت 8
تنها: اره اینارو میدونم
من: پس چی؟
تنها: اخه من فکر میکنم اعتقاد به خدا باید با یه معجزه همراه باشه ولی من تا حالا از خدا معجزه ندیدم!
من: معجزه ندیدین؟! تا حالا شده بخاین وسط جاده تصادف کنین ولی جون سالم بیرون ببرین؟ ینی تاحالانشده بخواد براتون یه اتفاق بیفته ک مثلا دراون اتفاق اسیب می بینین ولی اتفاق نیافتاده: مثلا تا حالا نشده کسی بخواد که بهتون ضربه بزنه؟یا هیچ جور نبوده ک بخاد یکیاز اعضای بدنتون رو از دست بدید ولی ندادین؟ اینا تاحالا براتون اتفاق نیافتاده هیچ کدومش؟!
تنها چرا بابا!
من: خوب دیگه؛ پس چی میخاین؟! معجزه از اینا بیشتر؟ معجزه ای بهتر از سلامتی هم مگه هست؟!
تنها: تاحالا اینجوری به این موضوع فکر نکردم
من: اگه به خدا ایمان داشته باشید هر اتفاق شبانه روز رو یه معجزه میدونین.
***
چند هفته به خوبی و خوشی گذشت تا اینکه چند تا پسر مزاحمم شدن و هرجا میرفتم تعقیبم میکردن. تا اینکه یه روز دیگه اثری ازشون پیدا نبود و همون روز وقتی تو دانشگاه نشسته بودم اقای صداقتی دوباره اومد و کنارم نشست (البته قبلش هم تو دانشگاه خیلی حواسش بهم بود ) و رو کرد و بهم گفت
اقای صداقتی: ببخشید
من: بله؟!
اقای صداقتی : خیالتون راحت باشه مزاحم هارو فرستادم رد کارشون
من :کدوم مزاحم ها ؟
اقای صداقتی : همون هایی ک ازارتون میدادن و همیشه تعقیبتون میکردن
من : اها ، خب حالا باهاشون چکار کردین ؟
اقای صداقتی : ...
ادامه دارد ....
اینم رمانم تقدیم به نگاه قشنگتون
امیدوارم لذت برده باشید
و لطفا لایک کنید و نظرات قشتنگتون رو هم بنویسید تا انرژی بگیرم و روزی دو پارت یا سه پارت براتون بزارم
#عاشقانه
#مذهبی
"تنهای من"
ادامه رمان....
پارت 8
تنها: اره اینارو میدونم
من: پس چی؟
تنها: اخه من فکر میکنم اعتقاد به خدا باید با یه معجزه همراه باشه ولی من تا حالا از خدا معجزه ندیدم!
من: معجزه ندیدین؟! تا حالا شده بخاین وسط جاده تصادف کنین ولی جون سالم بیرون ببرین؟ ینی تاحالانشده بخواد براتون یه اتفاق بیفته ک مثلا دراون اتفاق اسیب می بینین ولی اتفاق نیافتاده: مثلا تا حالا نشده کسی بخواد که بهتون ضربه بزنه؟یا هیچ جور نبوده ک بخاد یکیاز اعضای بدنتون رو از دست بدید ولی ندادین؟ اینا تاحالا براتون اتفاق نیافتاده هیچ کدومش؟!
تنها چرا بابا!
من: خوب دیگه؛ پس چی میخاین؟! معجزه از اینا بیشتر؟ معجزه ای بهتر از سلامتی هم مگه هست؟!
تنها: تاحالا اینجوری به این موضوع فکر نکردم
من: اگه به خدا ایمان داشته باشید هر اتفاق شبانه روز رو یه معجزه میدونین.
***
چند هفته به خوبی و خوشی گذشت تا اینکه چند تا پسر مزاحمم شدن و هرجا میرفتم تعقیبم میکردن. تا اینکه یه روز دیگه اثری ازشون پیدا نبود و همون روز وقتی تو دانشگاه نشسته بودم اقای صداقتی دوباره اومد و کنارم نشست (البته قبلش هم تو دانشگاه خیلی حواسش بهم بود ) و رو کرد و بهم گفت
اقای صداقتی: ببخشید
من: بله؟!
اقای صداقتی : خیالتون راحت باشه مزاحم هارو فرستادم رد کارشون
من :کدوم مزاحم ها ؟
اقای صداقتی : همون هایی ک ازارتون میدادن و همیشه تعقیبتون میکردن
من : اها ، خب حالا باهاشون چکار کردین ؟
اقای صداقتی : ...
ادامه دارد ....
اینم رمانم تقدیم به نگاه قشنگتون
امیدوارم لذت برده باشید
و لطفا لایک کنید و نظرات قشتنگتون رو هم بنویسید تا انرژی بگیرم و روزی دو پارت یا سه پارت براتون بزارم
۲۱.۶k
۱۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.