امشب بر خلاف شب قبل هوا صاف صاف بود و ماه شب چهارده به مه
امشب بر خلاف شب قبل هوا صاف صاف بود و ماه شب چهارده به مهتابی ترین شکل ممکن بذر نورشو روی زمین پخش میکرد
تنها شباهت امشب با دیشب فقط سرمای هوا بود
صدای نخراشیده کشیده شدن جسم اهنی روی زمین منو به خودم اورد
سمت چپم پیرمردی که نگهبون قبرستون بود با سطل آهنی پر از هیزم ایستاده بود
-سلام اقا
+سلام
-ببخشید که خلوتتونو بهم زدم...دیدم چند شبیه همش میاین اینجا هوا هم که سرد این هیزما رو اوردم براتون تا آتیش روشن کنید یخ نزنید
+بله خیلی ممنونم ازتون
لبخند کم جونی به روش زدم و سرپا شدم تا کمکش بساط آتیشو به پا کنم
-چه نسبتی با این خدابیامرز داری
در حالی که دستانمو میتکوندم گفتم
+برادرمه
-خدابیامرزدش
+متشکرم
-من دیگه میرم با اجازتون کاری داشتی تو اون اتاقکم
+باشه ممنون
زل زدم به آتیش و لب زدم
+شب من تنهایی...اممم ... من مرد تنهای شب!
نگاهی به سنگ مزار کردم و دوباره نگاهمو به آتیش دادم
+اگه نگات نمیکنم از شرمه...شرمندتم...خجالته مردونگیاتو میکشم...من همیشه پیش روی تو رو سیاهم...
روی شن ها با انگشتم طرح های عجیب و غریب میکشیدم
خط های بی مفهومی که هیچی ازشونو متوجه نمیشدم خط هایی که بی شباهت به زندگیه فعلیم نبودن
پیچ پیچی و غیرقابل فهم پر از غیر منتظره های جور وا جور
دست بردم و تکونی به هیزما دادم تا بهتر جا بگیرن توی سطل
+مسئولیت خیلی سنگینیه...پدر بودنو میگم...چرا از زیر مسئولیتت شونه خالی کردی تو که میدونی شونه های من هیچوقت تحمل سختی و مسئولیت هایی که تو انجام میدادی رو ندارن
تو مرد بودی و من... در مقابل تو و معرفت و مرام و مردونگیت یه بچه هم نیستم...هنوز چیزی مشخص نیس میدونم حتی ممکنه با...زن دا...اصلا هرچی همونی که هم تو میدونی هم من
ممکنه اصلا اون قبول نکنه
اصلا شاید هیچ اتفاقی نیافته ولی بهت قول میدم
بهت قول شرف میدم داداش هیچوقت نمیزارم اون بچه نبودتو حس میکنه
اگه شده اوردمش پیش خودم اگه شده تا ابد ازدواج نکردم که بچه دار شم و فرقی بزارم اصلا هزارتا شاید دیگه رو فک کن
هیچوقت این بچه رو تنها نمیزارم ... من مث تو بزرگ نیستم سد و پناهگاه خوب و محکمی هم مث تو نیستم و نمیشم هیچوقت
ولی سعی میکنم بغلم و احساساتم براش بهترین سنگر دنیا باشه قول میدم
دستامو به زانو هم گرفتم و سرپا شدم
آتیشو به حال خودش گذاشتم و دور شدم تا به خونه برگردم
اینبار با دلی مطمئن و باور قلبی و ایمان به عهدی که بستم با علیرضا
...چند روز بعد...
به تلوزیون خاموش خونه خیره شده بودم و با حبه قند های توی دستم بازی میکردم چند روزی از حرفای بابا میگذشت و تا حالا کسی پاپیچم نشده بود یا زنگ نزده بود
تنها شباهت امشب با دیشب فقط سرمای هوا بود
صدای نخراشیده کشیده شدن جسم اهنی روی زمین منو به خودم اورد
سمت چپم پیرمردی که نگهبون قبرستون بود با سطل آهنی پر از هیزم ایستاده بود
-سلام اقا
+سلام
-ببخشید که خلوتتونو بهم زدم...دیدم چند شبیه همش میاین اینجا هوا هم که سرد این هیزما رو اوردم براتون تا آتیش روشن کنید یخ نزنید
+بله خیلی ممنونم ازتون
لبخند کم جونی به روش زدم و سرپا شدم تا کمکش بساط آتیشو به پا کنم
-چه نسبتی با این خدابیامرز داری
در حالی که دستانمو میتکوندم گفتم
+برادرمه
-خدابیامرزدش
+متشکرم
-من دیگه میرم با اجازتون کاری داشتی تو اون اتاقکم
+باشه ممنون
زل زدم به آتیش و لب زدم
+شب من تنهایی...اممم ... من مرد تنهای شب!
نگاهی به سنگ مزار کردم و دوباره نگاهمو به آتیش دادم
+اگه نگات نمیکنم از شرمه...شرمندتم...خجالته مردونگیاتو میکشم...من همیشه پیش روی تو رو سیاهم...
روی شن ها با انگشتم طرح های عجیب و غریب میکشیدم
خط های بی مفهومی که هیچی ازشونو متوجه نمیشدم خط هایی که بی شباهت به زندگیه فعلیم نبودن
پیچ پیچی و غیرقابل فهم پر از غیر منتظره های جور وا جور
دست بردم و تکونی به هیزما دادم تا بهتر جا بگیرن توی سطل
+مسئولیت خیلی سنگینیه...پدر بودنو میگم...چرا از زیر مسئولیتت شونه خالی کردی تو که میدونی شونه های من هیچوقت تحمل سختی و مسئولیت هایی که تو انجام میدادی رو ندارن
تو مرد بودی و من... در مقابل تو و معرفت و مرام و مردونگیت یه بچه هم نیستم...هنوز چیزی مشخص نیس میدونم حتی ممکنه با...زن دا...اصلا هرچی همونی که هم تو میدونی هم من
ممکنه اصلا اون قبول نکنه
اصلا شاید هیچ اتفاقی نیافته ولی بهت قول میدم
بهت قول شرف میدم داداش هیچوقت نمیزارم اون بچه نبودتو حس میکنه
اگه شده اوردمش پیش خودم اگه شده تا ابد ازدواج نکردم که بچه دار شم و فرقی بزارم اصلا هزارتا شاید دیگه رو فک کن
هیچوقت این بچه رو تنها نمیزارم ... من مث تو بزرگ نیستم سد و پناهگاه خوب و محکمی هم مث تو نیستم و نمیشم هیچوقت
ولی سعی میکنم بغلم و احساساتم براش بهترین سنگر دنیا باشه قول میدم
دستامو به زانو هم گرفتم و سرپا شدم
آتیشو به حال خودش گذاشتم و دور شدم تا به خونه برگردم
اینبار با دلی مطمئن و باور قلبی و ایمان به عهدی که بستم با علیرضا
...چند روز بعد...
به تلوزیون خاموش خونه خیره شده بودم و با حبه قند های توی دستم بازی میکردم چند روزی از حرفای بابا میگذشت و تا حالا کسی پاپیچم نشده بود یا زنگ نزده بود
۲۳.۸k
۱۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.