فیک
فیک ١١۶
کوک با چشمانی پر از نگرانی به تهیونگ خیره شده بود. چهره تهیونگ، رنگ پریده و لبهایش به شدت میلرزید. ناگهان، صدای وحشتناکی سکوت رو شکست. هوسوک با فریادی بلند، روی زمین افتاد. یک گلوله، از پشت سرش به پرواز درآمده بود و شوگا، با چهرهای بیرحم، اسلحهاش را پایین آورد. خون، مثل آبشار کوچکی از شانه هوسوک جاری بود و روی زمین پخش شد.
کوک با دیدن این صحنه، قلبش به تپش افتاد. شوگا، با حرکتی سریع، به سمت هانول رفت و دستش را گرفت. در همان لحظه، فرصت طلایی برای کوک فراهم شد. تهیونگ، غرق در شوک و وحشت، هنوز از اتفاقی که افتاده بود، سر در نمیآورد. کوک با سرعت برق، به سمتش حمله کرد و دستهایش را محکم بست. فریادهای تهیونگ، فضای اتاق را پر کرد: ولم کنید! خواهرم اینجا امن نیست!
هانول، با صدایی بغضآلود و پر از درد، فریاد زد: همین کارِ تو، باعث عذاب من شد!
کلماتش، مثل خنجری در قلب کوک فرو رفت.
کوک، بیرحمانه به افرادش دستور داد تا تهیونگ را ببرند. بعد، به سمت هانول دوید و او را محکم در آغوش گرفت. بوسههای پیدرپیاش روی پیشانی و صورت هانول، نشان از عشق عمیقش داشت. هر دو، مثل دو کودک بیسرپرست، بیامان گریه میکردند.
هنگامی که میخواستند از در خارج شوند، صدای دیگری، صدای مرگبار یک اسلحه، سکوت رو شکست. همه به اطراف نگاه کردند، در حالی که قلبهایشان تندتر میزد. اما این بار، خون از کوک جاری بود. او با فریاد ضعیفی، سعی میکرد اطمینان دهد که همه چیز خوب است: خوبم... خوبم...
اما صدای لرزانش، نشان از درد عمیقی داشت که تحمل میکرد.
شوگا، با عصبانیت، به سمت کوک رفت.
شوگا :معلومه که خوب نیستی! تیر خوردی! سریعاً به افرادش اشاره کرد تا کوک را به بیمارستان ببرند.
در حیاط، صحنهای هولناک از خون و وحشت نمایان بود. تعداد کمی از افراد زخمی شده بودند. کوک را به سرعت به ماشین منتقل کردند و هانول، در کنار او نشست. چهره هانول، از نگرانی رنگ پریده شده بود و با صدای بلند، به کوک میگفت: چشماتو نبند! سعی کن هوشیار باشی!
شوگا، با عجله ماشین را روشن کرد. هانول، وقتی متوجه مسیر عمارت شد، فریاد زد: هی! چرا این طرف میری؟ باید بریم بیمارستان!
شوگا، با لحنی تند گفت: نمیتونیم بریم بیمارستان! ممکنه کوک رو دستگیر کنن. باید عملش رو اینجا انجام بدیم.
شوگا، سریعاً با دکتر عمارت تماس گرفت و به او دستور داد تا وسایل عمل را آماده کند.
هانول، با صدایی که از ته چاه میآمد، به کوک میگفت: حیف شد! بعد از این همه سال... لطفا چشماتو نبند! من طاقت ندارم... دوست نداری بچههامون بدون پدر باشن.
کوک، با تمام قدرت، سعی میکرد چشمانش را باز نگه دارد. وقتی به عمارت رسیدند، کوک را به اتاق عمل بردند. هانول، بیتاب و نگران، روی زمین نشست و گریه میکرد. ناگهان، یاد پسرش جونگ هی افتاد. با عجله به سمت شوگا دوید و با صدایی لرزان پرسید: پسرم کجاست؟ پسرم کجاست؟
شوگا، دستهای هانول را گرفت و گفت: پسر جاش امنه. با دخترت، هر دوشون سالم هستن.
هانول، دیگر چیزی نگفت. به آرامی، به سمت تابلوهای دیوار رفت. تمام تابلوها، عکسهای خودش بودند. لبخندی تلخ زد و دستی روی عکسها کشید. سالها بود که کوک به این خانه نیامده بود...
کوک با چشمانی پر از نگرانی به تهیونگ خیره شده بود. چهره تهیونگ، رنگ پریده و لبهایش به شدت میلرزید. ناگهان، صدای وحشتناکی سکوت رو شکست. هوسوک با فریادی بلند، روی زمین افتاد. یک گلوله، از پشت سرش به پرواز درآمده بود و شوگا، با چهرهای بیرحم، اسلحهاش را پایین آورد. خون، مثل آبشار کوچکی از شانه هوسوک جاری بود و روی زمین پخش شد.
کوک با دیدن این صحنه، قلبش به تپش افتاد. شوگا، با حرکتی سریع، به سمت هانول رفت و دستش را گرفت. در همان لحظه، فرصت طلایی برای کوک فراهم شد. تهیونگ، غرق در شوک و وحشت، هنوز از اتفاقی که افتاده بود، سر در نمیآورد. کوک با سرعت برق، به سمتش حمله کرد و دستهایش را محکم بست. فریادهای تهیونگ، فضای اتاق را پر کرد: ولم کنید! خواهرم اینجا امن نیست!
هانول، با صدایی بغضآلود و پر از درد، فریاد زد: همین کارِ تو، باعث عذاب من شد!
کلماتش، مثل خنجری در قلب کوک فرو رفت.
کوک، بیرحمانه به افرادش دستور داد تا تهیونگ را ببرند. بعد، به سمت هانول دوید و او را محکم در آغوش گرفت. بوسههای پیدرپیاش روی پیشانی و صورت هانول، نشان از عشق عمیقش داشت. هر دو، مثل دو کودک بیسرپرست، بیامان گریه میکردند.
هنگامی که میخواستند از در خارج شوند، صدای دیگری، صدای مرگبار یک اسلحه، سکوت رو شکست. همه به اطراف نگاه کردند، در حالی که قلبهایشان تندتر میزد. اما این بار، خون از کوک جاری بود. او با فریاد ضعیفی، سعی میکرد اطمینان دهد که همه چیز خوب است: خوبم... خوبم...
اما صدای لرزانش، نشان از درد عمیقی داشت که تحمل میکرد.
شوگا، با عصبانیت، به سمت کوک رفت.
شوگا :معلومه که خوب نیستی! تیر خوردی! سریعاً به افرادش اشاره کرد تا کوک را به بیمارستان ببرند.
در حیاط، صحنهای هولناک از خون و وحشت نمایان بود. تعداد کمی از افراد زخمی شده بودند. کوک را به سرعت به ماشین منتقل کردند و هانول، در کنار او نشست. چهره هانول، از نگرانی رنگ پریده شده بود و با صدای بلند، به کوک میگفت: چشماتو نبند! سعی کن هوشیار باشی!
شوگا، با عجله ماشین را روشن کرد. هانول، وقتی متوجه مسیر عمارت شد، فریاد زد: هی! چرا این طرف میری؟ باید بریم بیمارستان!
شوگا، با لحنی تند گفت: نمیتونیم بریم بیمارستان! ممکنه کوک رو دستگیر کنن. باید عملش رو اینجا انجام بدیم.
شوگا، سریعاً با دکتر عمارت تماس گرفت و به او دستور داد تا وسایل عمل را آماده کند.
هانول، با صدایی که از ته چاه میآمد، به کوک میگفت: حیف شد! بعد از این همه سال... لطفا چشماتو نبند! من طاقت ندارم... دوست نداری بچههامون بدون پدر باشن.
کوک، با تمام قدرت، سعی میکرد چشمانش را باز نگه دارد. وقتی به عمارت رسیدند، کوک را به اتاق عمل بردند. هانول، بیتاب و نگران، روی زمین نشست و گریه میکرد. ناگهان، یاد پسرش جونگ هی افتاد. با عجله به سمت شوگا دوید و با صدایی لرزان پرسید: پسرم کجاست؟ پسرم کجاست؟
شوگا، دستهای هانول را گرفت و گفت: پسر جاش امنه. با دخترت، هر دوشون سالم هستن.
هانول، دیگر چیزی نگفت. به آرامی، به سمت تابلوهای دیوار رفت. تمام تابلوها، عکسهای خودش بودند. لبخندی تلخ زد و دستی روی عکسها کشید. سالها بود که کوک به این خانه نیامده بود...
- ۱۷.۸k
- ۰۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط