خان زاده پارت228
#خان_زاده #پارت228
بی حرف دستم و توی دستش گذاشتم و بلند شدم.
مامانش با حرص گفت
_کجا میری؟لجبازی نکن اهورا تو هیچی واست نمونده.بمون از دل بابات در بیار...
با خشم غرید
_نه خودتونو میخوام نه ثروت کوفتی تونو.
شالم و از سر جالباسی کشید و روی سرم انداخت.
_الان اینو میگی دو روز دیگه پشیمون میشی.
مامانش و کنار زد و دستمو دنبال خودش کشوند.
دیگه هم به حرفای مامانش توجه نکرد.
با دیدن ماشین جلوی در پرسیدم
_این از کجا؟
با اخم جواب داد
_مال رفیقمه...سوار شو
ناراحت شدم. اهورا توی دنیا از همه چیز بیشتر ثروتش و دوست داشت. به خاطر همون ثروت هم مجبور شد با من ازدواج کنه. می تونستم درک کنم الان چه قدر براش سخته
ماشین و راه انداخت.
دستام و روی شکمم گذاشتم. این یه معجزه بود؟
سکوت و شکستم و گفتم
_از کجا فهمیدی حاملم؟
با همون اخمش جواب داد
_قابله معاینت کرد.
لبخندم پررنگ تر شد. نگاهم کرد و اخماش باز شد. دستش و به سمت شکمم آورد و لمسش کرد.انگار یه دفعه آروم شد.
_بچه ی منه!
دستم و روی دستش گذاشتم و گفتم
_اگه این بچه رو خدا زودتر بهمون میداد تو هیچ وقت با مهتاب ازدواج نمیکردی!
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت229
سکوت کرد و چیزی نگفت.
سرم و پایین انداختم. شاید قسمت بوده این همه بدبختی و ببینم. یه ندایی درونم می گفت هنوز اول کاری آیلین خانوم. بدبختیات تازه شروع شده.
تلفنش زنگ خورد و از اونجایی که موبایلش روی داشبورد بود خم شدم و برش داشتم.
با دیدن اسم هلیا وا رفتم.
تلفن و از دستم گرفت و نگاهی به صفحه ش انداخت.
در کمال تعجب ماشین و کنار جاده پارک کرد و پیاده شد.
دلگیر نگاهش کردم که تماس و وصل کرد.
اون گفت که میخواد از هلیا طلاق بگیره. پس این مخفیانه صحبت کردنش چه دلیلی داشت جز اینکه بهم دروغ گفته؟
حداقل اینکه انتظار داشتم عصبی باشه اما اون با آرامش داشت حرف میزد و یک جا از حرکت لب هاش متوجه شدم بهش گفت "عزیزم"
سرم و برگردوندم و دیگه به سمتش نیم نگاهی هم ننداختم.
دقیقا بیست دقیقه بی وقفه حرف میزد تا اینکه بالاخره دلش اومد و قطع کرد.
سوار شد. توقع داشتم توضیح بده اما بی هیچ حرفی راه افتاد...
حتی نتونستم درست و حسابی برای حامله شدنم خوشحال باشم. رسما زهر مارم کرد.
یک ساعت بعد جلوی یه رستوران نگه داشت و گفت
_پیاده شو اینجا یه چیزی بخوریم.
سرسنگین جواب دادم
_من نمیخوام خودت برو!
صدای نفس کلافش رو شنیدم.
پیاده شد و ماشین و دور زد. در سمت منو باز کرد و گفت
_حواست باشه که بچه ی من تو شکمته باید خوب ازش مراقبت کنی حالا میای پایین یا به زور ببرمت؟
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
بی حرف دستم و توی دستش گذاشتم و بلند شدم.
مامانش با حرص گفت
_کجا میری؟لجبازی نکن اهورا تو هیچی واست نمونده.بمون از دل بابات در بیار...
با خشم غرید
_نه خودتونو میخوام نه ثروت کوفتی تونو.
شالم و از سر جالباسی کشید و روی سرم انداخت.
_الان اینو میگی دو روز دیگه پشیمون میشی.
مامانش و کنار زد و دستمو دنبال خودش کشوند.
دیگه هم به حرفای مامانش توجه نکرد.
با دیدن ماشین جلوی در پرسیدم
_این از کجا؟
با اخم جواب داد
_مال رفیقمه...سوار شو
ناراحت شدم. اهورا توی دنیا از همه چیز بیشتر ثروتش و دوست داشت. به خاطر همون ثروت هم مجبور شد با من ازدواج کنه. می تونستم درک کنم الان چه قدر براش سخته
ماشین و راه انداخت.
دستام و روی شکمم گذاشتم. این یه معجزه بود؟
سکوت و شکستم و گفتم
_از کجا فهمیدی حاملم؟
با همون اخمش جواب داد
_قابله معاینت کرد.
لبخندم پررنگ تر شد. نگاهم کرد و اخماش باز شد. دستش و به سمت شکمم آورد و لمسش کرد.انگار یه دفعه آروم شد.
_بچه ی منه!
دستم و روی دستش گذاشتم و گفتم
_اگه این بچه رو خدا زودتر بهمون میداد تو هیچ وقت با مهتاب ازدواج نمیکردی!
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت229
سکوت کرد و چیزی نگفت.
سرم و پایین انداختم. شاید قسمت بوده این همه بدبختی و ببینم. یه ندایی درونم می گفت هنوز اول کاری آیلین خانوم. بدبختیات تازه شروع شده.
تلفنش زنگ خورد و از اونجایی که موبایلش روی داشبورد بود خم شدم و برش داشتم.
با دیدن اسم هلیا وا رفتم.
تلفن و از دستم گرفت و نگاهی به صفحه ش انداخت.
در کمال تعجب ماشین و کنار جاده پارک کرد و پیاده شد.
دلگیر نگاهش کردم که تماس و وصل کرد.
اون گفت که میخواد از هلیا طلاق بگیره. پس این مخفیانه صحبت کردنش چه دلیلی داشت جز اینکه بهم دروغ گفته؟
حداقل اینکه انتظار داشتم عصبی باشه اما اون با آرامش داشت حرف میزد و یک جا از حرکت لب هاش متوجه شدم بهش گفت "عزیزم"
سرم و برگردوندم و دیگه به سمتش نیم نگاهی هم ننداختم.
دقیقا بیست دقیقه بی وقفه حرف میزد تا اینکه بالاخره دلش اومد و قطع کرد.
سوار شد. توقع داشتم توضیح بده اما بی هیچ حرفی راه افتاد...
حتی نتونستم درست و حسابی برای حامله شدنم خوشحال باشم. رسما زهر مارم کرد.
یک ساعت بعد جلوی یه رستوران نگه داشت و گفت
_پیاده شو اینجا یه چیزی بخوریم.
سرسنگین جواب دادم
_من نمیخوام خودت برو!
صدای نفس کلافش رو شنیدم.
پیاده شد و ماشین و دور زد. در سمت منو باز کرد و گفت
_حواست باشه که بچه ی من تو شکمته باید خوب ازش مراقبت کنی حالا میای پایین یا به زور ببرمت؟
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۱۷۷.۵k
۰۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.