خان زاده پارت225
#خان_زاده #پارت225
* * * * *
بی رمق روی زمین افتادم.انقدر بالا آورده بودم که حتی نای رفتن تا داخل خونه رو نداشتم.
چیز خورم کرده زنیکه مطمئنم وگرنه چرا باید این طوری حالت تهوع بگیرم.
روی موزائیک های سرد حیاط دراز کشیدم و بی رمق چشمام بسته شد.
اونقدر کار روی سرم میریخت که توی این دو، سه هفته ده کیلو کم کرده بودم.
زنیکه ی عوضی... از خدا میخواستم بمیره. هم اون هم مهتاب هم بچه ی لعنتیش که شده بود آینه ی دق من...
این همه کار واسشون میکردم کم بود که حالا چیز خورم کردن تا جون بدم. مطمئنم صدای عق زدنامم شنید و به روی خودش نیاورد.
هفته ی قبل اهورا اومد و جلوی اون حتی اجازه نداد دست به سیاه و سفید بزنم.
حتی یه فرصت کوتاه هم برای تنها شدنم با اهورا نداد تا بهش بگم منو از شر این عجوزه خلاص کن.
چشمام بسته شد. اینجا میمیرم.. این هم از محافظت کردنت اهورا. بدون اینکه بفهمی اینجا جون میدم و روحتم خبر دار نمیشه.
هوا سرد بود اما من هیچی نفهمیدم. کم کم پلکام سنگین شد و انگار که راستی راستی مردم.
* * * *
با صدای داد های بلندی به سختی چشم باز کردم..
نگاهی به اطراف انداختم و خودم و توی اتاق خونه ی مادری اهورا دیدم.
صدای داد های آشنایی میومد اما من مغزم اون قدر قفل بود که هیچی نمی فهمیدم.
چند لحظه بعد در باز شد و اهورا با چهره ی کبود شده اومد داخل
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
* * * * *
بی رمق روی زمین افتادم.انقدر بالا آورده بودم که حتی نای رفتن تا داخل خونه رو نداشتم.
چیز خورم کرده زنیکه مطمئنم وگرنه چرا باید این طوری حالت تهوع بگیرم.
روی موزائیک های سرد حیاط دراز کشیدم و بی رمق چشمام بسته شد.
اونقدر کار روی سرم میریخت که توی این دو، سه هفته ده کیلو کم کرده بودم.
زنیکه ی عوضی... از خدا میخواستم بمیره. هم اون هم مهتاب هم بچه ی لعنتیش که شده بود آینه ی دق من...
این همه کار واسشون میکردم کم بود که حالا چیز خورم کردن تا جون بدم. مطمئنم صدای عق زدنامم شنید و به روی خودش نیاورد.
هفته ی قبل اهورا اومد و جلوی اون حتی اجازه نداد دست به سیاه و سفید بزنم.
حتی یه فرصت کوتاه هم برای تنها شدنم با اهورا نداد تا بهش بگم منو از شر این عجوزه خلاص کن.
چشمام بسته شد. اینجا میمیرم.. این هم از محافظت کردنت اهورا. بدون اینکه بفهمی اینجا جون میدم و روحتم خبر دار نمیشه.
هوا سرد بود اما من هیچی نفهمیدم. کم کم پلکام سنگین شد و انگار که راستی راستی مردم.
* * * *
با صدای داد های بلندی به سختی چشم باز کردم..
نگاهی به اطراف انداختم و خودم و توی اتاق خونه ی مادری اهورا دیدم.
صدای داد های آشنایی میومد اما من مغزم اون قدر قفل بود که هیچی نمی فهمیدم.
چند لحظه بعد در باز شد و اهورا با چهره ی کبود شده اومد داخل
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۷۱.۴k
۰۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.