خان زاده پارت230
#خان_زاده #پارت230
با حالت قهر پیاده شدم که در کمال پرویی دستم و گرفت. با غیظ نگاهش کردم که چشمکی زد و دستم و دنبال خودش به سمت رستوران کشوند.
اون قدری برای بچم ذوق داشتم که تصمیم گرفتم یه امروز و کوفت خودم نکنم.
* * * * *
کلید انداخت و منتظر نگاهم کرد.با تردید نگاهش کردم که دستش و روی کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد.
وارد شدم که پشت سرم اومد و درو بست.
اخمام در هم رفت. خاطره ی خوبی از آخرین باری که اینجا با هم بودیم ندارم.
هنوز هم گلدون های شکسته و خونه ی بهم ریخته توی ذوقم میزد.
انگار فکرم و خوند که گفت
_همه چیو یه جور دیگه درست میکنم.
لبخند کم جونی زدم....
نگاه به ساعت انداخت و گفت
_من میرم.
نگاهش کردم و گفتم
_جایی برای موندن داری؟
_تو ماشین میخوابم.
چند لحظه مکث کردم و با تردید گفتم
_می تونی تو اتاق مهمون بخوابی!
لبخند محوی روی لبش نشست و گفت
_نمیترسی ازم؟
گارد گرفته گفتم
_نکنه فکر بدی تو سرته؟
با همون شیطنت توی نگاهش جلو اومد
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت231
_مگه میشه تو پیشم باشی و من فکر بدی تو سرم نیاد؟
سری با تاسف تکون دادم و گفتم
_برو بیرون اهورا... به تو خوبی نیومده.
دستاشو به نشون تسلیم بالا برد و گفت
_باشه...حرفی نمیزنم.دلت میاد کارتون خواب بشم؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_تو جا برای موندن پیدا میکنی!
به سمت پذیرایی رفت. لم داد روی مبل و گفت
_یه چای بریز بحث میکنیم...
معلوم بود موندگاره.دلم نمیخواست زیاد سر به سرش بذارم برای همین بی حرف رفتم توی آشپزخونه.
آب و گذاشتم جوش بیاد و خواستم ازش بپرسم گرسنشه یا نه که موبایلش زنگ خورد.
صدای آروم جواب دادنش توجهم و جلب کرد.
پشت دیوار آشپزخونه ایستادم و حرفاش و شنیدم
_تو خودتم میدونی که من واسه پول بابات نیومدم سمتت پس انقدر واسه ی این موضوع گریه نکن!
چه قدر مهربون باهاش حرف میزد. درست همون طوری که با من حرف میزد
_عزیز من گفتم که خودم حلش میکنم.تا من نخوام بابات نمیتونه طلاق تو ازم بگیره! به خاطر آبروشم شده دامادش و نمیندازه زندان.
دامادش؟پس قصد طلاق گرفتن از هلیا رو نداشت.
_خونه ی خودمونی؟
دلم رو به انفجار بود. دستم و روی شکمم گذاشتم. ناراحت نشی مامانی! اینی که داری صداش و می شنوی بابات نیست.
_باشه. گریه نکن دارم میام پیشت تو راهم!
کتری سوت کشید.
برگشتم توی آشپزخونه و در حالی که چشمام پر از اشک بود زیر گاز و خاموش کردم.
نفس عمیقی کشیدم. آروم بگیر آیلین!
حضورش و توی آشپزخونه حس کردم.
🍁 🍁 🍁 🍁
با حالت قهر پیاده شدم که در کمال پرویی دستم و گرفت. با غیظ نگاهش کردم که چشمکی زد و دستم و دنبال خودش به سمت رستوران کشوند.
اون قدری برای بچم ذوق داشتم که تصمیم گرفتم یه امروز و کوفت خودم نکنم.
* * * * *
کلید انداخت و منتظر نگاهم کرد.با تردید نگاهش کردم که دستش و روی کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد.
وارد شدم که پشت سرم اومد و درو بست.
اخمام در هم رفت. خاطره ی خوبی از آخرین باری که اینجا با هم بودیم ندارم.
هنوز هم گلدون های شکسته و خونه ی بهم ریخته توی ذوقم میزد.
انگار فکرم و خوند که گفت
_همه چیو یه جور دیگه درست میکنم.
لبخند کم جونی زدم....
نگاه به ساعت انداخت و گفت
_من میرم.
نگاهش کردم و گفتم
_جایی برای موندن داری؟
_تو ماشین میخوابم.
چند لحظه مکث کردم و با تردید گفتم
_می تونی تو اتاق مهمون بخوابی!
لبخند محوی روی لبش نشست و گفت
_نمیترسی ازم؟
گارد گرفته گفتم
_نکنه فکر بدی تو سرته؟
با همون شیطنت توی نگاهش جلو اومد
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت231
_مگه میشه تو پیشم باشی و من فکر بدی تو سرم نیاد؟
سری با تاسف تکون دادم و گفتم
_برو بیرون اهورا... به تو خوبی نیومده.
دستاشو به نشون تسلیم بالا برد و گفت
_باشه...حرفی نمیزنم.دلت میاد کارتون خواب بشم؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_تو جا برای موندن پیدا میکنی!
به سمت پذیرایی رفت. لم داد روی مبل و گفت
_یه چای بریز بحث میکنیم...
معلوم بود موندگاره.دلم نمیخواست زیاد سر به سرش بذارم برای همین بی حرف رفتم توی آشپزخونه.
آب و گذاشتم جوش بیاد و خواستم ازش بپرسم گرسنشه یا نه که موبایلش زنگ خورد.
صدای آروم جواب دادنش توجهم و جلب کرد.
پشت دیوار آشپزخونه ایستادم و حرفاش و شنیدم
_تو خودتم میدونی که من واسه پول بابات نیومدم سمتت پس انقدر واسه ی این موضوع گریه نکن!
چه قدر مهربون باهاش حرف میزد. درست همون طوری که با من حرف میزد
_عزیز من گفتم که خودم حلش میکنم.تا من نخوام بابات نمیتونه طلاق تو ازم بگیره! به خاطر آبروشم شده دامادش و نمیندازه زندان.
دامادش؟پس قصد طلاق گرفتن از هلیا رو نداشت.
_خونه ی خودمونی؟
دلم رو به انفجار بود. دستم و روی شکمم گذاشتم. ناراحت نشی مامانی! اینی که داری صداش و می شنوی بابات نیست.
_باشه. گریه نکن دارم میام پیشت تو راهم!
کتری سوت کشید.
برگشتم توی آشپزخونه و در حالی که چشمام پر از اشک بود زیر گاز و خاموش کردم.
نفس عمیقی کشیدم. آروم بگیر آیلین!
حضورش و توی آشپزخونه حس کردم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۷۵.۶k
۰۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.