خان زاده پارت232
#خان_زاده #پارت232
_من دارم میرم آیلین!
بدون اینکه برگردم با صدای گرفته ای گفتم
_به سلامت.
چند قدم نزدیکم شد. حضورش و پشتم احساس کردم
اشک لعنتیم روی گونم ریخت سرش و نزدیک آورد و گفت
_آیلین من...
وسط حرفش پریدم
_لازم نیست به من توضیح بدی اهورا.
نفسش و رها کرد و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون زد.
با صدای به هم خوردن در تکونی خوردم و چشمام و با درد بستم.
* * * * *
دستم و روی شکمم گذاشتم و با لبخند گفتم
_با اینکه خودم کلی بدبختی توی زندگیم دیدم اما از ته دل میخوام که دختر باشی... چون من خیلی بی کس بودم توی زندگیم مامان...میخوام تو بشی خواهرم.. دخترم... مامانم...
توقع داشتم ازش جواب بشنوم اما حتی یه لگد کوچیک هم نزد.
بی حوصله به اطراف نگاه کردم.
با صدای در خوشحال بلند شدم.
یک ساعت قبل با سحر حرف زده بودم و اون گفته بود شاید بیاد. پس معلومه دلش نیومده و اومده.
در و باز کردم و با دیدن سامان خون توی رگهام یخ بست.
🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت233
اخم داشت... بعد از حرفای اهورا ازش می ترسیدم.
خواستم درو ببندم که پاشو لای در گذاشت و هلم داد داخل...
اومد تو و درو بست.
در حالی که سعی میکردم خودم رو نبازم گفتم
_تو اینجا چی کار می کنی؟
هیچ شباهتی به سامان گذشته نداشت.
بر خلاف تصورم همون جا ایستاد و گفت
_من مثل اون اهورا لاشی نیستم بخوام آسیبی به کسی بزنم لازم نی بترسی.
باورش نداشتم.برای همین بی اعتماد گفتم
_پس چرا به زور اومدی تو؟
_چون لازم بود بیام.
گیج و عصبی گفتم
_من نمیدونم تو چی میگی... برو بیرون از خونم.
عصبی صداش و بالا برد
_تو میدونی اون نامرد الان کجاست؟
_به من چه هان؟ به من چه؟ مگه من چی کارشم؟
با حرفی که زد خون به صورتم دوید
_میدونم شب عروسیش اومد اینجا... میدونم چه بلایی سرت آورد.بعدش چه دروغی واست سر هم کرد که بخشیدیش؟
تحلیل رفته سر خوردم کنار دیوار و گفتم
_گفت عروسیش به هم خورد.
پوزخند زد
_این یه قلم و راست گفته.به هم خورد.چون من دستش و رو کردم.چند میلیارد کلاه شرکت بابای بدبخت منو بالا کشیده.اما هنوز هم دست از هلیا برنداشته.
🍁 🍁 🍁 🍁
_من دارم میرم آیلین!
بدون اینکه برگردم با صدای گرفته ای گفتم
_به سلامت.
چند قدم نزدیکم شد. حضورش و پشتم احساس کردم
اشک لعنتیم روی گونم ریخت سرش و نزدیک آورد و گفت
_آیلین من...
وسط حرفش پریدم
_لازم نیست به من توضیح بدی اهورا.
نفسش و رها کرد و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون زد.
با صدای به هم خوردن در تکونی خوردم و چشمام و با درد بستم.
* * * * *
دستم و روی شکمم گذاشتم و با لبخند گفتم
_با اینکه خودم کلی بدبختی توی زندگیم دیدم اما از ته دل میخوام که دختر باشی... چون من خیلی بی کس بودم توی زندگیم مامان...میخوام تو بشی خواهرم.. دخترم... مامانم...
توقع داشتم ازش جواب بشنوم اما حتی یه لگد کوچیک هم نزد.
بی حوصله به اطراف نگاه کردم.
با صدای در خوشحال بلند شدم.
یک ساعت قبل با سحر حرف زده بودم و اون گفته بود شاید بیاد. پس معلومه دلش نیومده و اومده.
در و باز کردم و با دیدن سامان خون توی رگهام یخ بست.
🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت233
اخم داشت... بعد از حرفای اهورا ازش می ترسیدم.
خواستم درو ببندم که پاشو لای در گذاشت و هلم داد داخل...
اومد تو و درو بست.
در حالی که سعی میکردم خودم رو نبازم گفتم
_تو اینجا چی کار می کنی؟
هیچ شباهتی به سامان گذشته نداشت.
بر خلاف تصورم همون جا ایستاد و گفت
_من مثل اون اهورا لاشی نیستم بخوام آسیبی به کسی بزنم لازم نی بترسی.
باورش نداشتم.برای همین بی اعتماد گفتم
_پس چرا به زور اومدی تو؟
_چون لازم بود بیام.
گیج و عصبی گفتم
_من نمیدونم تو چی میگی... برو بیرون از خونم.
عصبی صداش و بالا برد
_تو میدونی اون نامرد الان کجاست؟
_به من چه هان؟ به من چه؟ مگه من چی کارشم؟
با حرفی که زد خون به صورتم دوید
_میدونم شب عروسیش اومد اینجا... میدونم چه بلایی سرت آورد.بعدش چه دروغی واست سر هم کرد که بخشیدیش؟
تحلیل رفته سر خوردم کنار دیوار و گفتم
_گفت عروسیش به هم خورد.
پوزخند زد
_این یه قلم و راست گفته.به هم خورد.چون من دستش و رو کردم.چند میلیارد کلاه شرکت بابای بدبخت منو بالا کشیده.اما هنوز هم دست از هلیا برنداشته.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۶۰.۸k
۰۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.