همان شبی که ستاره متولد شد part fourteen
همان شبی که ستاره متولد شد part fourteen
انگار زمان برای ایزانا ایستاده بود که در اتاق عمل باز شد و دختری که روی برانکارد بود از اون خارج شد وقتی خوب به دختر نگاه کرد ا/ت بود ا/ت عزیزش سریع به سمت برانکارد رفت ا/ت نیمه هوشیار بود مثل اینکه درد زیادی تحمل کرده
ایزانا:ملکه صدام رو میشنوی
ا/ت توی شوک بود انگار باورش نمیشد فقط سرش رو تکون داد بعد از اون ا/ت رو به بخش منتقل کردن و ایزانا توی راهرو ایستاده بود
هوتارو:پس تو ایزانایی
ایزانا:بله و شما
هوتارو:من همسر ا/ت بودم
ایزانا اخمش رفت توی هم تا میخواست به سمت هوتارو حمله کنه اون شروع به حرف زدن کرد
هوتارو:من گفتم بودم
و بعد شناسنامه رو به سمت ایزانا پرت کرد
هوتارو:اینم شناسنامه
ایزانا تعجب کرد وقتی به خودش اومد که هوتارو رفته بود و پرستار جلوش بود
پرستار:میتونید بیمارتون رو ببنید
ایزانا به سمت اتاق رفت قلبش توی سینش میکوبید ا/ت رو دید که بچشون رو توی بغلش گرفته و داره گونش رو نوازش میکنه ا/ت با دیدن ایزانا تعجب کرد و بعد چند دقیقه تعجب جاش رو به اشک داد
ا/ت ایزانا....کجا بودی؟هنوزم نظرت همونه
ایزانا به سمت ا/ت رفت و اون رو در آغوش کشید
ایزانا:نه ا/ت من عاشق تو و بچمون هستم من و ببخش باید باهات درست رفتار میکردم من و میبخشی
ا/ت:آره ولی قول بده دیگه ترکم نمیکنی
ایزانا:به شرافتم قسم قول میدم
ایزانا آروم بچه رو از ا/ت گرفت و در آغوش کشید انگشت ایزانا رو گرفت و فشرد اشک های اون آروم روی صورتش ریخت
ایزانا:اسمش رو میزاریم اومی به اسم دریا به هر حال ما کنار دریا با هم آشنا شدیم
ا/ت:باشه ولی بیا دیگه گریه نکنیم
ایزانا:باشه ما باید پدر مادر خوبی باشیم
هردوشون شروع به خندیدن کردن و فضای استرس آور بیمارستان به فضای شادی تبدیل شد این بود داستان دختری که عاشق شاهزاده شده بود و این پایان همه ی غم هاست تا رمان دیگری بدرود.....
انگار زمان برای ایزانا ایستاده بود که در اتاق عمل باز شد و دختری که روی برانکارد بود از اون خارج شد وقتی خوب به دختر نگاه کرد ا/ت بود ا/ت عزیزش سریع به سمت برانکارد رفت ا/ت نیمه هوشیار بود مثل اینکه درد زیادی تحمل کرده
ایزانا:ملکه صدام رو میشنوی
ا/ت توی شوک بود انگار باورش نمیشد فقط سرش رو تکون داد بعد از اون ا/ت رو به بخش منتقل کردن و ایزانا توی راهرو ایستاده بود
هوتارو:پس تو ایزانایی
ایزانا:بله و شما
هوتارو:من همسر ا/ت بودم
ایزانا اخمش رفت توی هم تا میخواست به سمت هوتارو حمله کنه اون شروع به حرف زدن کرد
هوتارو:من گفتم بودم
و بعد شناسنامه رو به سمت ایزانا پرت کرد
هوتارو:اینم شناسنامه
ایزانا تعجب کرد وقتی به خودش اومد که هوتارو رفته بود و پرستار جلوش بود
پرستار:میتونید بیمارتون رو ببنید
ایزانا به سمت اتاق رفت قلبش توی سینش میکوبید ا/ت رو دید که بچشون رو توی بغلش گرفته و داره گونش رو نوازش میکنه ا/ت با دیدن ایزانا تعجب کرد و بعد چند دقیقه تعجب جاش رو به اشک داد
ا/ت ایزانا....کجا بودی؟هنوزم نظرت همونه
ایزانا به سمت ا/ت رفت و اون رو در آغوش کشید
ایزانا:نه ا/ت من عاشق تو و بچمون هستم من و ببخش باید باهات درست رفتار میکردم من و میبخشی
ا/ت:آره ولی قول بده دیگه ترکم نمیکنی
ایزانا:به شرافتم قسم قول میدم
ایزانا آروم بچه رو از ا/ت گرفت و در آغوش کشید انگشت ایزانا رو گرفت و فشرد اشک های اون آروم روی صورتش ریخت
ایزانا:اسمش رو میزاریم اومی به اسم دریا به هر حال ما کنار دریا با هم آشنا شدیم
ا/ت:باشه ولی بیا دیگه گریه نکنیم
ایزانا:باشه ما باید پدر مادر خوبی باشیم
هردوشون شروع به خندیدن کردن و فضای استرس آور بیمارستان به فضای شادی تبدیل شد این بود داستان دختری که عاشق شاهزاده شده بود و این پایان همه ی غم هاست تا رمان دیگری بدرود.....
۲۰.۱k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.