ₚₐᵣₜ18
ₚₐᵣₜ18
ک(چند سال بعد وقتی که بچه ها حدودا ۱۷ساله بودن خانم جئون بخاطر یه بیماری از دنیا میره...جونگکوک هم اتاق مادرشو همون شکلی که بود میذاره تا هر وقت دلتنگش شد به اینجا سر بزنه...)
+جونگ مین چی؟...اونم بچه ی این خانواده بود...چرا اینقد باهاش بدرفتاری شد؟
ک(یااااا!همین الانشم خیلی چیزا رو میدونی....اگر قرار باشه به همه ی سوالات جواب بدم باید خواب امشب رو بیخیال شم...)
از روی صندلی بلند شد و از اتاق رفت بیرون...به ساعت نگاه کردم...
ساعت ۱۰ بود و تصمیم گرفتم بدون اینکه شام بخورم بخوابم
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.......
رابطه ی جونگ مین و مادرش چه شکلی بوده؟؟...چرا جونگکوک برای پدرش عزیز تر بوده؟.....مگه دو قلو نبودن؟
______پرش زمانی به چند ساعت بعد...
کلا نیم ساعت خوابیدم و خواب خوبی نداشتم....دوش گرفتم و لباسم رو پوشیدم و رفتم پایین تا به اجوما کمک کنم....
داشتم میزو جمع میکردم که مرد آشنایی از پله ها اومد پایین....چشمامو ریز کردم تا بتونم قیافشو تشخیص بدم.....
+ج...جونگی؟؟؟!!!
با دیدن من لبخندی زد و دستش رو باز کرد تا برم بغلش...
ظرف ها رو گذاشتم روی میز و دویدم سمتش.....اما بجای بغل ضربه ی محکمی با پا بهش زدم.......از درد خم شد و آخ آخ میکرد.....سرشو گرفتم و آوردم بالا...
+اینجا چیکار میکنی؟؟؟
جونگی(آخ...وحشی......تو که از این خراب شده نمیای بیرون یه سر به من بزنی.....من اومدم اینجا ور دلت که هر روز قیافم جلو چشت باشه....)
ک(چند سال بعد وقتی که بچه ها حدودا ۱۷ساله بودن خانم جئون بخاطر یه بیماری از دنیا میره...جونگکوک هم اتاق مادرشو همون شکلی که بود میذاره تا هر وقت دلتنگش شد به اینجا سر بزنه...)
+جونگ مین چی؟...اونم بچه ی این خانواده بود...چرا اینقد باهاش بدرفتاری شد؟
ک(یااااا!همین الانشم خیلی چیزا رو میدونی....اگر قرار باشه به همه ی سوالات جواب بدم باید خواب امشب رو بیخیال شم...)
از روی صندلی بلند شد و از اتاق رفت بیرون...به ساعت نگاه کردم...
ساعت ۱۰ بود و تصمیم گرفتم بدون اینکه شام بخورم بخوابم
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.......
رابطه ی جونگ مین و مادرش چه شکلی بوده؟؟...چرا جونگکوک برای پدرش عزیز تر بوده؟.....مگه دو قلو نبودن؟
______پرش زمانی به چند ساعت بعد...
کلا نیم ساعت خوابیدم و خواب خوبی نداشتم....دوش گرفتم و لباسم رو پوشیدم و رفتم پایین تا به اجوما کمک کنم....
داشتم میزو جمع میکردم که مرد آشنایی از پله ها اومد پایین....چشمامو ریز کردم تا بتونم قیافشو تشخیص بدم.....
+ج...جونگی؟؟؟!!!
با دیدن من لبخندی زد و دستش رو باز کرد تا برم بغلش...
ظرف ها رو گذاشتم روی میز و دویدم سمتش.....اما بجای بغل ضربه ی محکمی با پا بهش زدم.......از درد خم شد و آخ آخ میکرد.....سرشو گرفتم و آوردم بالا...
+اینجا چیکار میکنی؟؟؟
جونگی(آخ...وحشی......تو که از این خراب شده نمیای بیرون یه سر به من بزنی.....من اومدم اینجا ور دلت که هر روز قیافم جلو چشت باشه....)
۴.۳k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.