ₚₐᵣₜ۱۹
ₚₐᵣₜ۱۹
جونگی(آخ...وحشی......تو که از این خراب شده نمیای بیرون یه سر به من بزنی.....من اومدم اینجا ور دلت که هر روز قیافم جلو چشت باشه....)
+دیوونه شدی؟؟!!.....یعنی چی که اومدی ور دلم؟؟
یه برگه گرفت جلوی صورتم که امضا داشت و یه سری نوشته...
+این دیگه چیه؟؟
جونگی(میخوام کنار تو باشم بورام....نه نیار)
+میخوای اینجا کار کنی؟؟؟خل شدی؟.....مگه تو نبودی که میخواستی منو منصرف کنی؟؟
جونگی(اره من بودم....ولی دیگه نمیتونم فوضولیم رو کنترل کنم....میدونی چقد کنجکاوم اینجا چیکارا میکنی؟)
قطره اشک مزاحممو با استینم پاک کردم و محکم بغلش کردم.....
+اینجا خطرناکه....خواهش میکنم برو...
جونگی(مثل اینه که یادت رفته من هم ازت بزرگترم و هم مردم....من اینجام تا نزارم برای تو اتفاقی بیوفته....)
+(لبخند)تو حتی نمیتونی از خودت مراقبت کنی....من نبودم تا الان کارتن خواب شده بودی....
زد زیر خنده و منو از خودش جدا کرد....خم شد تا هم قد بشیم....دستش رو روی سرم گزاشت و توی چشمام زل زد..
جونگی(خب؟...نمیتونم جبران کنم؟!....)
_شما دوتا نمیخواین برین سر کارتون؟...
مثل جت از هم جدا شدیم و صاف وایسادیم...
+ببخشید آقا....(تعظیم و رفتن)
_تو همراه من بیا...
جونگی(چشم....)
ته دلم خوشحال بودم که اونو کنارم دارم...اما میترسیدم..میترسیدم از وقتی که پر پر شدن بهترین رفیقم رو جلوی چشمام ببینم......منو اون از وقتی نوزاد بودیم توی یه خونه ی قدیمی و کوچیک با هم بزرگ شدیم.....بعد از مرگ پدر اون و مهاجرت مادر پولدار و خسیس من به آلمان.....مادر اون و پدر من با هم ازدواج کردند و من دوازده ساله و جونگی پونزده ساله رو توی یه شهر بزرگ ول کردن و رفتن...من به سختی با پول کمی که برامون گذاشتن سواد دار شدم و به جونگی هم یاد دادم...درسته من کوچیکتر بودم...اما شدم مامان خونه و مراقب دوتاییمون بودم...
جونگی(آخ...وحشی......تو که از این خراب شده نمیای بیرون یه سر به من بزنی.....من اومدم اینجا ور دلت که هر روز قیافم جلو چشت باشه....)
+دیوونه شدی؟؟!!.....یعنی چی که اومدی ور دلم؟؟
یه برگه گرفت جلوی صورتم که امضا داشت و یه سری نوشته...
+این دیگه چیه؟؟
جونگی(میخوام کنار تو باشم بورام....نه نیار)
+میخوای اینجا کار کنی؟؟؟خل شدی؟.....مگه تو نبودی که میخواستی منو منصرف کنی؟؟
جونگی(اره من بودم....ولی دیگه نمیتونم فوضولیم رو کنترل کنم....میدونی چقد کنجکاوم اینجا چیکارا میکنی؟)
قطره اشک مزاحممو با استینم پاک کردم و محکم بغلش کردم.....
+اینجا خطرناکه....خواهش میکنم برو...
جونگی(مثل اینه که یادت رفته من هم ازت بزرگترم و هم مردم....من اینجام تا نزارم برای تو اتفاقی بیوفته....)
+(لبخند)تو حتی نمیتونی از خودت مراقبت کنی....من نبودم تا الان کارتن خواب شده بودی....
زد زیر خنده و منو از خودش جدا کرد....خم شد تا هم قد بشیم....دستش رو روی سرم گزاشت و توی چشمام زل زد..
جونگی(خب؟...نمیتونم جبران کنم؟!....)
_شما دوتا نمیخواین برین سر کارتون؟...
مثل جت از هم جدا شدیم و صاف وایسادیم...
+ببخشید آقا....(تعظیم و رفتن)
_تو همراه من بیا...
جونگی(چشم....)
ته دلم خوشحال بودم که اونو کنارم دارم...اما میترسیدم..میترسیدم از وقتی که پر پر شدن بهترین رفیقم رو جلوی چشمام ببینم......منو اون از وقتی نوزاد بودیم توی یه خونه ی قدیمی و کوچیک با هم بزرگ شدیم.....بعد از مرگ پدر اون و مهاجرت مادر پولدار و خسیس من به آلمان.....مادر اون و پدر من با هم ازدواج کردند و من دوازده ساله و جونگی پونزده ساله رو توی یه شهر بزرگ ول کردن و رفتن...من به سختی با پول کمی که برامون گذاشتن سواد دار شدم و به جونگی هم یاد دادم...درسته من کوچیکتر بودم...اما شدم مامان خونه و مراقب دوتاییمون بودم...
۵.۰k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.